بخش نظرات
در این بخش می توانید نظرات خود را دربارۀ وبلاگ
ومطالبی که خوانده اید به ثبت برسانید.
در این بخش می توانید نظرات خود را دربارۀ وبلاگ
ومطالبی که خوانده اید به ثبت برسانید.
نمی دانم چه هنگام از کدامین راه...
ولی یکبار دیگر باز خواهم گشت...
با فراغت تو شکستی دل من، می ترسم!خرده های دل من در کف پایت برود
ای
که گفتی آشنایی با غریبان مشکل است
آشنایی می توان کرد جدایی مشکل است
دست وپایی می توان زد بند اگربردست وپاستوای بر جان گرفتاری که بندش در دلست
هر
که را عشق نباشد نتوان زنده شمرد
وآن که جانش ز محبت اثری یافت نمرد
پروانه نیستم که به یک شعله جان دهمشمعم که جان گدازم و دودی نیاورم
بلای
عشق را جز عاشق شیدا نمی داند
به دریا رفته می داند مصیبت های طوفان را
بر آنم گر تو باز آیی که در پایت کنم جانیاز این کمتر نشاید کرد در پای تو قربانی ..
جگر
شیر نداری ره عشق مرو
که در این راه بسی شیر جگر باید خورد
پروانه صفت دور جهان گردیدمنا مردم اگر مرد در عالم دیدم
یکرنگ
تر از تخم مرغ رنگی نیست
آن هم که شکستم دو رنگش دیدم
قفس دیدم رهایی یادم آمدتو رفتی بی وفایی یادم آمد
امروز
کسی محرم اسرار کسی نیست
ما تجربه کردیم کسی یار کسی نیست
من بلبل آن گلم که در گلشن رازپژمرده شد و منت شبنم نکشید
شمع
اگر پروانه را سوزاند خیر از خود ندید
آه عاشق زود گیرد دامن معشوق را .......
تنها نه همین دلبر من عهدشکن شدبا هر که دم از عشق زدم دشمن من شد
قربان
وفاتم به وفاتم قدمی نه
تابوت ببویم مگر از رخنه تابوت
هیچ کس جای مرا دیگر نمی داند کجاستآن قدر در عشق او غرقم که پیدا نیستم
اشک
در چشمان من طوفان غم داردبه دل
خنده بر لب می زنم تا کس نداند راز دل
مطمئن باش که مهرت نرود از دل منمگر آن روز که در خاک شود منزل من
عاشقی
مقدور هر عیاش نیست
غم کشیدن صنعت نقاش نیست
من همان روز ز فرهاد طمع ببریدم
که عنان دل شیدا به کف شیرین داد.
تو
رفته ای که بی من سفر کنی
من مانده ام که بی تو شبها سحر کنم
دردم از یار است و درمان نیز همدل فدای او شد و جان نیز هــــم
اشتباهی
که همه عمر پشیمانم از آن
اعتمادیست که بر مردم دنیا کردم
خوش آنکه از دو جهان گوشه غمی داردهمیشه سر به گریبان ماتمی دارد
امروز
در اقلیم سپیدی و سیاهی
از روز من و زلف تو آشفته تری نیست
این تراشیدن ابروی تو از تندی خوستتا نگویند تا بالای دو چشمت ابروست
صدایم
خیس و بارانی است
نمی دانم چرا در قلب من پاییز طولانی است
شبی مجنون به لیلی گفت که ای محبوب بی همتاتو را عاشق شود پیدا ولی مجنون نخواهد شد
خمیده
پشت از آن دارند پیران جهان دیده
که اندر خاک می جویند ایام جوانی را
شب به تنگ از ناله ام خلقی که این فریاد کیست؟زان میان یک تن نمی پرسد که از بیداد کیست؟
عشق
من با خم ابروی تو امروزی نیست
دیرگاهی ست کزین جام هلالی مستم
حاصلم درد دل است از دل بی حاصل خویشبه که گویم من دلسوخته درد دل خویش
زاهدم
برد به مسجد که مرا توبه دهد
توبه کردم که نفهمیده به جایی نروم
فریاد مردمان همه از دست دشمن ستفریاد ما از دل نامهربان دوست
گر
جنون آید به سویم، ره بده بیگانه نیست
ور خرد پرسد سراغ من، بگو در خانه نیست
از تو ای بد عهد آشنایی زود بوددیر با ما آشنا گشتی، جدایی زود بود
آزادیم
از دام هوس نیست ولی کاش
صیاد مرا گاه بدین سو، گذری بود
از خدا برگشتگان را کار چندان سخت نیستسخت کار ما بود کز ما خدا برگشته است
با
دوست بگویید که دیگر نکند ناز
ما را هوس ناز کشیدن به جهان نیست
تا به کی از کفر و دین گویی، قدم در راه نهکاین دو راه مختلف آخر گذارد سر به هم
خوش
باش در آن دم که غمی رو به تو آرد
بگذار که غم نیز، رود شاد ز دستت
گر زندگی اینست که من می بینمعمر ابدی، نصیب دشمن باشد
همه رفتند از این خانه ولی غصه نرفت
این یار قدیمی چه وفایــی دارد ...
باغبان در را نبند من فرد گلچین نیستم
من اسیر یک گلم دنبال هر گل نیستم.
هر که در سینه دلی داشت به
دلـداری داد
دل نفرین شده ی ماست که تنهاست هنوز
ناله پنداشت که در سینه ی ما جا تنگ است
رفت و برگشت سراسیمه که دنیا تنگ است
آنروز که کارِ همه میساخت خداوند
ما دیر رسیدیم و، به جائی نرسیدیم
آتش بگیر، تا که بدانی چه میکشم
احساسِ سوختن، به تماشا نمیشود
با خون غم نوشتم غربت مکان ما نیست
از یاد بردن دوست ، هرگز مرام ما نیست
ما خانه به دوشان غم سیلاب نداریم.
سیاهی
چشمانت رادوست دارم
چون رنگ روزگار من است.
اگر
غم هم مرا تنها گذارد
دگر تنهای تنها میشوم من.
من نه
آنم که دو صد مصرع رنگین گویم
من چو فرهاد یکی گویم و شیرین گویم.
دل
من پشت سرت کاسه آبی شد و ریخت
کــی شــود پیــش قدمـهای تو اسفـند شـوم.
دیوانه را توان به محبت نمود رام
مارا محبت است که دیوانه میکند..
سیه شد روزگارم ، تا نگاه آشنا دیدم.
مبادا ای طبیب بهر علاج درد من
کوشی
که من درسایه ی این ناخوشی حال خوشی دارم.
گرید
و سوزد و افروزد و نابود شود
هر که چون شمع بخندد به شب تار کسی
بی گمان دست در اغوش نگارش ببرند
هر که یک بوسه ستاند ز لب یار کسی.
اشک
را قاصد کویش کنم ،ای ناله بمان
زانکه صد بار تو رفتی ، اثری نیست ترا.
آن که دائم هوس سوختن ما میکرد
کاش می آمد و از دور تماشا میکرد.
شمع بزم محفل شاهان شدن ذوقی ندارد
ای خوشا شمعی که روشن میکند ویرانه ای را.
من به مرگم
راضیم اما نمی آید اجل ،
بخت بد بین از اجل هم ناز می باید کشید . . .
مردی
نبود ، فتاده را پای زدن
گردست فتاده ای گرفتی ، مردی.
ما
زنده برآنیم که آرام نگیریم
موجیم که آسودگی ما عدم ماست.
مرغ
دلگیرم و کنج قفسی میخواهم
که غریبانه سر خویش کنم در پر خیش.
تو
آن ابری که بر ما سایه داری و نمی باری
نمی دانم چرا دست از سر ما بر نمی داری.
دل به دلدار سپردن کار هر دلدار نیست
من به تو جان میسپارم دل که قابلدار نیست.
زنده را تا زنده است باید به
فریادش رسید
ورنه بر سنگ مزارش آب پاشیدن چه سود.
خوشبختی
را دیروز به حراج گذاشتند
حیف من زاده ی امروزم
خدایا جهنمت فرداست
پس
چرا امروز می سوزم.
هر کس بد ما به خلق گوید ما دیده به
بد نمی خراشیم
ما نیکی او به خلق گوییم تا هر دو دروغ گفته باشیم.
اگر لذت ترک لذت بدانی
دگر شهوت نفس لذت نخوانی.
از سینه تنگم دل دیوانه گریزد
دیوانه عجب نیست که از خانه گریزد