بخش نظرات

امیدوارم از حضور در وبلاگ قماراحساس لذّت ببرید

در این بخش می توانید نظرات خود را دربارۀ وبلاگ

ومطالبی که خوانده اید به ثبت برسانید.

شعرهای عاشقانه


سنگ قبر من :


بر سنگ قبر من بنویسـید خسته بود

اهــل زمین نبود نـمازش شــکســته بود


بر سنگ قبر من بنویسید شیشه بود

تـنها از این نظر که سـراپا شـکســته بود


بر سنگ قبر من بنویســـــــید پاک بود

چشمان او که دائم از اشک شسـته بود


بر سنگ قبر من بنویســید این درخت

عمری برای هر تبر و تیشه، دســــته بود


بر سنگ قبر من بنویســــــید کل عمر

پشت دری که باز نمی شد نشسته بود...

رهگذری نیست


جاده ی قلب مرا رهگذری نیست که نیست

جز غبار غم و اندوه در آن همسفری نیست که نیست


آن چنان خیمه زده بر دل من سایه ی درد

که در او از مه شادی اثری نیست که نیست


شاید این قسمت من بود که بی کس باشم

که به جز سایه مرا با خبری نیست که نیست


این دل خسته زمانی پر پروازی داشت

حال از جور زمان بال و پری نیست که نیست


بس که تنهایم و یار دگر نیست مرا

بعد مرگ دل من چشم تری نیست که نیست


شب تاریک ، شده حاکم چشم و دل من

با من شب زده حتی سحری نیست که نیست


کامم از زهر زمانه همه تلخ است چنان

که به شیرینی مرگم شکری نیست که نیست

خواب شیرین دیده ام


روی پیشانی بختم خط به خط چین دیده ام

بسکه خود را در دل آیینه غمگین دیده ام

مو سپیدم مو سپیدم موسپیدم مو سپید

گرگ باران دیده هستم، برف سنگین دیده ام

 
آه یک چشمم زلیخا آن یکی یعقوب شد

حال یوسف را ببینم با کدامین دیده ام؟

 
آشنا هستی به چشمم صبر کن، قدری بخند

یادم آمد، من تورا روز نخستین دیده ام


بیستون دیشب به چشمم جاده ای هموار بود

ابن سیرین را خبر کن، خواب شیرین دیده ام


از : سیدحمیدرضا برقعی

طلب عشق ز هر.. نکنیم


یادمان باشد از امروز جفایی نکنیم ***

گر که در خویش شکستیم صدایی نکنیم ؛

خود بتازیم به هر درد که از دوست رسد ***

بهرِ بهبود ولی فکر دوایی نکنیم ؛

جای پرداخت به خود بر دگران اندیشیم ***

شِکوه از غیر، خطا هست خطایی نکنیم ؛

یاور خویش بدانیم خدایاران را ***

جز به یاران ِ خدادوست وفایی نکنیم ؛

یادمان باشد اگر خاطرمان تنها ماند ***

طلب عشق ز هر بی سر و پایی نکنیم ؛

گر که دلتنگ از این فصل ِ غریبانه شدیم ***

تا بهاران نرسیده است هوایی نکنیم ؛

گِله هرگز نبُود شیوه ی دلسوختگان ***

با غم خویش بسازیم و شفایی نکنیم ؛

یادمان باشد اگر شاخه گلی را چیدیم ***

وقت پرپر شدنش ساز و نوایی نکنیم ؛

پر پروانه شکستن هنر انسان نیست ***

گر شکستیم ز غفلت من و مایی نکنیم ؛

و به هنگام نیایش سرسجاده ی عشق ***

جز برای دل محبوب دعایی نکنیم ؛

مهربانی صفت بارز عشاق خداست ***

یادمان باشد از این کار اِبایی نکنیم …

دنیا عوض شده ست


آیین عشق ‌بازی دنیا عوض شده‌ ست

یوسف عوض شده‌ ست، زلیخا عوض شده‌ ست


سر همچنان به سجده فرو برده ‌ام ولی

در عشق سالهاست که فتوا عوض شده‌ ست


خو کُن به قایقت که به ساحل نمی ‌رسیم

خو کُن که جای ساحل و دریا عوض شده‌ ست


آن با‌وفا کبوتر جلدی که پَر کشید

اکنون به خانه آمده، اما عوض شده ‌ست


حق داشتی مرا نشناسی، به هر طریق

من همچنان همانم و دنیا عوض شده‌ ست


کج میرویم

دل خوش ازآنیم که حج میرویم

غافـل از آنیم کـه کج مـیرویــم


کعبه به دیدار خدا میرویم

 او که همینجاست کجا میرویم


حج بخدا جز به دل پاک نیست

شستن غم از دل غمناک نیست


دین که به تسبیح و سر و ریش نیست

هرکه علی گفت که درویش نیست


صبح به صبح در پی مکر و فریب

شب همه شب گریه و امن یجیب

بازم همون دورۀ بی سواتی

بازم همون دوره بی‌سواتی
قربون اون حرفای عشق لاتی
قربون اون «مخلصتم، فداتم»
قربون اون «من خاک زیرپاتم»
قربون اون حافظ روی تاقچه
قربون حسن یوسف تو باغچه
قربون مردمی که مردم بودن
اهل صفا، اهل تبسم بودن
قربون اون دوره تردماغی
قربون اون تصنیف کوچه‌باغی
قربون دوره‌ای که خوش‌بینی بود
تار سبیل‌ها چک تضمینی بود



مردای ناب و اهل دل نداره
شهری که بوی کاهگل نداره
بوی خوش کباب و نون سنگک
عطر اقاقیا و یاس و پیچک
بوی گلاب و بوی دود اسفند
جمع قشنگ اشک شوق و لبخند
بوی خیار تازه،‌توی ایوون
تو سفره‌ای پر از پنیر و ریحون
بوی سلام گرم مرد خونه
تو حوض خونه، رقص هندوونه
بوی خوش کتاب‌های کاهی
تو امتحان کتبی و شفاهی
قدم زدن تو مرز خواب و رؤیا
خدا، خدا، خدا، خدا، خدایا!


آی جماعت، چطوره احوال‌تون؟

چی مونده از صفای پارسال‌تون؟
نگین فلانی از لطیفه خسته است
خداگواهه من دلم شکسته است
با خنده شماس که جون می‌گیرم
برای تک‌تک شما می‌میرم
حتی اگه فقیر و بی‌پول باشید
دلم می‌خواد که شاد و شنگول باشید
خونه‌هاتون چرا خوش‌آب و رنگ نیست؟
چی‌شده؟ خنده‌تون چرا قشنگ نیست؟
حرفهای گریه‌دار نمی‌پسندین؟
می‌خواین یه جوک بگم کمی بخندین؟


خوشا به حال اون که تو محله‌ش

هوای عاشقی زده به کله‌ش
کسی که قلبش اتصالی داره
می‌دونه عاشقی چه حالی داره
با این که سخته، بازدلنشینه
«تپش، تپش، وای‌از تپش» همینه
رد وبدل که شد نگاه اول
بیرون میاد از سینه آه اول
دل می‌گه هرچی‌بش بگی فوتینا
خواب و خوراک و زندگی فوتینا
عاشق شدن شیدایی داره والا
«خاطرخواهی رسوایی داره» والا
وقتی طرف توکوچه پیدا می‌شه
توی دلت یه باره غوغا می‌شه
آرزوهات خیلی دورن انگاری
توی دلت، رخت می‌شون انگاری
صدای قلبت اون قدر بلنده
که دلبرت می‌شنوه و می‌خنده
دین و مرام و اعتقادت می‌ره
اون که می‌خواستی بگی، یادت می‌ره
می‌خوای بگی: «فدات بشم الهی»
می‌گی که: «خیلی مونده تا سه‌راهی؟»
می‌خوای بگی: «عاشقتم عزیزم»
می‌گی که: «من عاعاعاعا، چیچیزم!»
می‌خوای بگی: «بیام به خواستگاری؟»
می‌گی: «هوای خوبی داره ساری»
کوزه ضربه دیده بی‌ترک نیست
حال طرف هم از تو بهترک نیست
می‌خواد بگه، «برات می‌میرم اصغر!»
می‌گه «تمنا می‌کنم برادر!»
می‌خواد بگه: «بیا به خواستگاریم»
می‌گه که: «ما پلاک شصت وچاریم»


اول عشق و عاشقی نگاهه

نگاه مثل آب زیرکاهه
بین شماها عشقو می‌شه فهمید
از تونگاها، عشقو می‌شه‌ فهمید
عشق، اخوی، آتیش زیردیگه
نگاه آدم که دروغ نمی‌گه
نگاه می‌گه: «عاشقتم به مولا
به قلب من خوش‌اومدی،‌بفرما»


حضور حضرت منیژه خاتون

چطوره حال بچه گربه‌هاتون؟
برای اون دهان و چشم و ابرو
همیشه بنده بوده‌ام دعاگو
زبس که رفته عشق، توی قلبم
نوشتم اسمتونو روی قلبم
خداگواهه تا شما نیایین
از تو گلوم، غذا نمی‌ره پایین
شباهمه‌ش یادشما می‌کنم
می‌رم به آسمون نیگا می‌کنم
شما رومثل ماه می‌کشم‌ هی
شباهمیشه آه می‌کشم هی
کسی خبر نداره از قضایا
نه جی‌جی و نه مامی و نه پاپا
به جای ماریاکری و گوگوش
نوا رگریه‌دار می‌کنم گوش
«قشنگترین پیرهنتو تنت کن
تاج سرسروری تو سرت کن
چشماتو مست کن همه‌جا رو بشکن
الا دل ساده و عاشق من...»
دلم می‌خواد که از سرمحبت
به عشق من بدین جواب مثبت
بگین بله وگرنه دلگیر میشم
تو زندگی دچار تأخیر می‌شم
اگرجواب نه بیاد تو نامه‌ت
خلاصه قهر، قهر تا قیامت!
فدای اون که نه نمی‌گه می‌شم
عاشق یک دختر دیگه می‌شم
تو بی‌لیاقتی اگر بگی نه
اند حماقتی اگر بگی نه
ببین تو آینه، آاخه این چه ریخته؟
مثل تو صدتا توی کوچه ریخته!
تو خانمی؟ تو خوشگلی؟ چه حرفا...
حرف زیادنزن، برو بینیم باااا...

بشین عزیز، پرت و پلا نگو مرد!

این مدلی نمی‌شه عاشقی کرد
تو هر دلی یه عشق، موندگاره
آدم که بیشتر از یه دل نداره
... درسته،‌دیگه توی شهر ما نیست
دلی که مثل کاروانسرا نیست
بازم همون دلای بچگی‌مون
دلای باصفای بچگی‌مون
یه چیز می‌گم، ایشالا دلخور نشین:
«قربون اون دلای‌تک‌سرنشین!»
 

این روزا عمر عاشقی دوروزه

ایشالا پیر عاشقی بسوزه
بلا به دور از این دلای عاشق
که جمعه عاشقند و شنبه فارغ!
گذاشته، روی میز من، یه پوشه
که اسم عشق‌های بنده توشه
زری، پری،‌سکینه، زهره، سارا
وجیهه و ملیحه و ثریا
نگین و نازی و شهین و نسرین
مهین و مهری و پرند و پروین
چهارده فرشته و سه اختر
دولیلی و سه اشرف و دو آذر
سفید و سبزه، گندمی و زاغی
بلوند و قهوه‌ای و پرکلاغی ...
هزار خانمند توی این لیست
با عده‌ای که اسم‌شون یادم نیست!


گذشت دوره‌ای که ما یکی بود

خدا و عشق آدما یکی بود
نامه مجنون به حضور لیلی
می‌رسه اینترنتی و ایمیلی!
شیرین می‌ره می‌شینه پیش فرهاد
روی چمن تو پارک بهجت‌آباد
زلفای رودابه دیگه بلند نیست
پله که هس، نیازی به کمند نیست
تو کوچه،‌غوغا می‌کنند و دعوا
چهار تا یوسف سر یک زلیخا!
نگاه عاشقانه بی‌فروغه
اگر می‌گن: «عاشقتم»، دروغه
تو کوچه‌های غربی صناعت
عشقو گرفتن از شما جماعت
کجا شد اون ظرافت و کرشمه
نگاه دزدکی کنار چشمه؟
کجا شد اون به شونه تکیه کردن
کنار جوب آب، گریه کردن؟
دلای بی‌افاده یادش به خیر
دخترکای ساده یادش به خیر


من از رکود عشق در خروشم

اگر دروغ می‌گم، بزن تو گوشم
تو قلب هیشکی عشق بی‌ریا نیست
حجب و حیا تو چشم آدمانیست
کشته دلبرند وارتباطش
فقط برای برخی از نکاطش!
پرنده پر، کلاغه پر، صفا پر
صداقت، از وجود آدما، پر
دلا، قسم بخور، اگر که مردی
که دیگه گرد عاشقی نگردی
ما توی صحبت رک و راستیم داداش
عشق اگه اینه، ما نخواستیم داداش
حال کذایی به شما ارزونی
عشق‌ریایی به شما ارزونی


زدم تو خال تون دوباره،‌ آخ‌جان!

حسابی حال تون گرفته شد، هان؟!
اینا که من می‌گم همه‌ش شعاره
عشق و محبت شاخ و دم نداره
مهم فقط نحوه ارتباطه
اینه که این قدر سرش بساطه
ناز و ادا همیشه بوده جونم
حجب و حیا همیشه بوده جونم
آدمو تو فکر خیال گذاشتن
وقت قرار، آدمو قال گذاشتن
وعده این که: «من زن تو می‌شم،
وصله چاک پیرهن تو می‌شم».
حرفای داغ و پخته و تنوری
چه از طریق نامه یا حضوری
همیشه بوده توی عشق، حاضر
همینه دیگه خب به قول شاعر:
«با اون همه قد و بالاتو قربون
با اون همه قول و قرار وپیمون
که با من غمزده داشتی، رفتی»
تو کوچه تون بازمنو کاشتی، رفتی!
چقدر، مونده بی‌حساب و کتاب
نامه لاکتاب مون بی‌جواب
چقدر وعده‌های بی‌سرانجام
چقدر توی کوچه، عرض اندام
چقدر حرف‌های عاشقانه
چقدر آه و ناله شبانه
چقدر گریه‌های توی پستو
چقدر وصف خط و خال و ابرو
چقدر دزدکی سرک کشیدن
چقدر فحش و ناسزا شنیدن!
چقدر خواب‌های، خوب و شیرین
چقدر، بعدخواب، ناله – نفرین!

خلاصه، عشق و عاشقی همین‌هاست

اما تو تعریفش همیشه دعواست
اگر دلت تپید و لایق شدی
عزیز من، بدون که عاشق شدی!


شاعر:ابوالفضل زرویی

ای دریغ


گفتم بهار


خنده زد و گفت

ای دریغ

دیگر بهار رفته نمی آید

گفتم پرنده

گفت اینجا پرنده نیست

اینجا گلی که باز کند لب به خنده نیست

گفتم

درون چشم تو دیگر؟

گفت دیگر نشان ز بادۀ مستی دهنده نیست

اینجا به جز سکوت سکوتی گزنه نیست...


                                                           "حمید مصدق"

زود باوری

چشمت به چشم ما و دلت پیش دیگری ست

جای گلایه نیست که این رسم دلبری ست


هرکس گذشت از نظرت در دلت نشست
تنها گناه آینه ها زودباوری ست


 مهرت به خلق بیشتر از جور بر من است
سهم برابرِ همگان نابرابری ست


دشنام یا دعای تو در حق من یکی ست
ای آفتاب! هرچه کنی ذرّه پروری ست


 ساحل جواب سرزنش موج را نداد
گاهی فقط سکوت سزای سبکسری ست


فاضل نظری

کودکی برگرد


اولین روز دبستان بازگرد

کودکیها شاد و خندان بازگرد

بازگرد ای خاطرات کودکی
بر سوار اسب های چوبکی

خاطرات کودکی زیبا ترند
یادگاران کهن مانا ترند

درسهای سال اول ساده بود
آب را بابا به سارا داده بود

درس پند آموز روباه و خروس
روبه مکار و دزد چاپلوس

کاکلی گنجشککی باهوش بود
فیل نادانی برایش موش بود

روز مهمانی کوکب خانم است
سفره پر از بوی نان گندم است

با وجود سوز و سرمای شدید
ریز علی پیراهن از تن می درید

تا درون نیمکت جا می شدیم
ما پر از تصمیم کبرا می شدیم

پاک کن هایی ز پاکی داشتیم
یک تراش سرخ لاکی داشتیم

کیفمان چفتی به رنگ زرد داشت
دوشمان از حلقه هایش درد داشت

گرمی دستانمان از آه بود
برگ دفترهامان به رنگ کاه بود

مانده در گوشم صدایی چون تگرگ
خش خش جاروی بابا روی برگ

همکلاسی های من یادم کنید
باز هم در کوچه فریادم کنید

همکلاسی های درس و رنج و کار
بچه های جامه های وصله دار

کاش هرگز زنگ تفریحی نبود
جمع بودن بود و تفریقی نبود

کاش می شد باز کوچک میشدیم
لااقل یک روز کودک میشدیم

یاد آن آموزگار ساده پوش
یاد آن گچها که بودش روی دوش

ای معلم نام و هم یادت به خیر
یاد درس آب و بابایت به خیر

ای دبستانی ترین احساس من
باز گرد این مشق ها را خط بزن


"محمد علی حریری جهرمی"

به عکست سلام میکنم


هنوز حرف می زنم ، هنوز راه می روم

به سمت جای خالیت ، به اشتباه می روم

هنوز هم به عکس تو سلام می کنم ولی
 بدون هیچ پاسخی دوباره راه می روم

هنوز ماجرای ما سر زبان مردم است
به هر طرف که می روم ، پر اشک و آه می روم

 تو نیستی هنوز من ، به یاد با تو بودنم
 به کوچه می روم به این ، شکنجه گاه می روم

هـنــوز هــم بـرای تـو پـُـر از دلـیـل بـودنــم
همین که حرف می زنم ، همین که راه می روم

قدر اشکاتو بدون


وقتی که گِریم می گیره

دلم می گه مبارکه

قدر اشکاتـــو بدون
هنوز چشات بی کلکه

                             وقتی که گِریم می گیره
                             یه آسمون بارونی ام
                             امّا به کی بگم خدا
                             من تو دلم زندونی ام

سرمو بالا می گیرم
کسی جوابم نمی ده
خیلی شباست ، یه رهگذر
به گریه هام نخندیدهِ

                            چه روز و روزگــاریِ ،
                            منو یه دنیا بی کسی
                            شدم یه مشت خاطرهِ
                            یه کوره دل واپسـیِ

می خوان تلافی بکنن
حرمت دل رو بشکنن
دارن به جرم سادگیم
چوب حراجم می زنن

                            تو این ولایت غریب
                            دل مرده ها عزیزترند
                            قحطی عشق ، عاشقاست
                            قلبای سنگی می خرن...

بیاموز ..


جهان طعم شراب کهنه دارد

به لبهایت چشیدن را بیاموز

تو اهل آسمانی ای زمینی
به بال خود پریدن را بیاموز

صدایت می کنند از عالم عشق
به گوش جان شنیدن را بیاموز

نسیمی باش و از باد بهاری
سحرگاهان وزیدن را بیاموز

تو ابر رحمتی ، گاهی فرو ریز
ز اشک خود چکیدن را بیاموز

گذارت گر ز راهی پر گل افتاد
به دست خود نچیدن را بیاموز

به عاشق غمزه و غم میفروشند
تو از اول خریدن را بیاموز

سبک همواره بار زندگی نیست
به دوش خود کشیدن را بیاموز

کمانت می کند این بار سنگین
تو از اول خمیدن را بیاموز
 
جهان از هر دو دارد ، شادی و غم
شکیب داغ دیدن را بیاموز

به دنیا دل سپردن نیست دشوار
ز دنیا دل بریدن را بیاموز

نیاسودن به دوران جوانی
به پایان آرمیدن را بیاموز

به جولان در سخن سالک مپرداز

دمی در خود خزیدن را بیاموز

فراموشم کنند


آنچنان خواهند خاموشم کنند

تا خلایق هم فراموشم کنند


طرفه حیلتها کنند این ساحران

تا غلام حلقه در گوشم کنند


خود نمی ریزند خونم تا مباد

شهره مانند سیاووشم کنند


بس بخوانندم به گوش افسانه ها

تا به خواب خوش چو خرگوشم کنند


لطفشان قهر است اگر مهرم کنند

شهدشان زهراست اگرنوشم کنند


گاه می گویم بهل تا لعبتان

با شراب بوسه مدهوشم کنند


لیک می بینم که خلق بی زبان

باز خوانندم که چاووشم کنند


عاقبت دانم به دوران حیات

در عزای خود سیه پوشم کنند

شما را دوست ...


آقا گمانم من شما را دوست...

حسی غریب و آشنا را دوست...


نه نه! چه می گویم فقط این که

آیا شما یک لحظه ما را دوست...


منظور من این که شما با من...

من با شما این قصه ها را دوست...


ای وای! حرفم این نبود اما

سردم شده آب و هوا را دوست...


حس عجیب پیشتان بودن

نه! فکر بد نه! من خدا را دوست...


از دور می آید صدای پا

حتا همین پا و صدا را دوست...


این بار دیگر حرف خواهم زد

آقا گمانم من شما را دوست...

غم کم می خورم


حال من بد نیست غم کم می خورم کم که نه! هر روز کم کم می خورم


آب می خواهم، سرابم می دهند عشق می ورزم عذابم می دهند

خود نمی دانم کجا رفتم به خواب از چه بیدارم نکردی؟ آفتاب!!!!

خنجری بر قلب بیمارم زدند بی گناهی بودم و دارم زدند

دشنه ای نامرد بر پشتم نشست از غم نامردمی پشتم شکست

سنگ را بستند و سگ آزاد شد یک شبه بیداد آمد داد شد

عشق آخر تیشه زد بر ریشه ام تیشه زد بر ریشه ی اندیشه ام

عشق اگر اینست مرتد می شوم خوب اگر اینست من بد می شوم

بس کن ای دل نابسامانی بس است کافرم! دیگر مسلمانی بس است

در میان خلق سر در گم شدم عاقبت آلوده ی مردم شدم

بعد ازاین بابی کسی خو می کنم هر چه در دل داشتم رو می کنم

نیستم از مردم خنجر بدست بت پرستم، بت پرستم، بت پرست

بت پرستم،بت پرستی کار ماست چشم مستی تحفه ی بازار ماست

درد می بارد چو لب تر می کنم طالعم شوم است باور می کنم

من که با دریا تلاطم کرده ام راه دریا را چرا گم کرده ام؟؟؟

قفل غم بر درب سلولم مزن! من خودم خوشباورم گولم مزن!

من نمی گویم که خاموشم مکن من نمی گویم فراموشم مکن

من نمی گویم که با من یار باش من نمی گویم مرا غم خوار باش

من نمی گویم،دگر گفتن بس است گفتن اما هیچ نشنفتن بس است

روزگارت باد شیرین! شاد باش دست کم یک شب تو هم فرهاد باش

آه! در شهر شما یاری نبود قصه هایم را خریداری نبود!!!

وای! رسم شهرتان بیداد بود شهرتان از خون ما آباد بود

از درو دیوارتان خون می چکد خون من،فرهاد،مجنون می چکد

خسته ام از قصه های شوم تان خسته از همدردی مسموم تان

اینهمه خنجر دل کس خون نشد این همه لیلی،کسی مجنون نشد

آسمان خالی شد از فریادتان بیستون در حسرت فرهادتان

کوه کندن گر نباشد پیشه ام بویی از فرهاد دارد تیشه ام

عشق از من دورو پایم لنگ بود قیمتش بسیار و دستم تنگ بود

گر نرفتم هر دو پایم خسته بود تیشه گر افتاد دستم بسته بود

هیچ کس دست مرا وا کرد؟ نه! فکر دست تنگ مارا کرد؟ نه!

هیچ کس از حال ما پرسید؟ نه! هیچ کس اندوه مارا دید؟ نه!

هیچ کس اشکی برای ما نریخت هر که با ما بود از ما می گریخت

چند روزی هست حالم دیدنیست حال من از این و آن پرسیدنیست

گاه بر روی زمین زل می زنم گاه بر حافظ تفاءل می زنم

حافظ دیوانه فالم را گرفت یک غزل آمد که حالم را گرفت:

" ما زیاران چشم یاری داشتیم خود غلط بود آنچه می پنداشتیم"

بمانیم که چه ؟


سایه جان رفتنی استیم بمانیم که چه

زنده باشیم و همه روضه بخوانیم که چه

درس این زندگی از بهر ندانستن ماست

این همه درس بخوانیم و ندانیم که چه

خود رسیدیم به جان نعش عزیزی هر روز

دوش گیریم و به خاکش برسانیم که چه

آری این زهر هلاهل به تشخص هر روز

بچشیم و به عزیزان بچشانیم که چه

دور سر هلهله و هاله*ی شاهین اجل

ما به سرگیجه کبوتر بپرانیم که چه

کشتی*ای را که پی غرق شدن ساخته اند

 هی به جان کندن از این ورطه برانیم که چه

بدتر از خواستن این لطمه ی نتوانستن

هی بخواهیم و رسیدن نتوانیم که چه

ما طلسمی که قضا بسته ندانیم شکست

کاسه و کوزه سر هم بشکانیم که چه

گر رهایی است برای همه خواهید از غرق

ورنه تنها خودی از لجه رهانیم که چه

ما که در خانه*ی ایمان خدا ننشستیم

کفر ابلیس به کرسی بنشانیم که چه

مرگ یک بار مثل دیدم و شیون یک بار

این قدر پای تعلل بکشانیم که

شهریارا دگران فاتحه از ما خوانند

ما همه از دگران فاتحه خوانیم که چه


"شعر استاد شهریار"

میروم..یا نمیروم


تجریش می روید!؟ .. نه آقا نمی روم

دربند می روید!؟ … نه بابا نمی روم

با این لکنته ای که امانت گرفته ام
اصلا به سمت عالم بالا نمی روم

راهم جنوب شهر ، خیابان عاشقیست
در کوچه های سرد شماها نمی روم

پشت تمام هستی خود ، ایست می کنم
بی دسته گل به دیدن لیلا نمی روم

گفتم به مادرم که اگر چه مخالفی
با من بیا به جان تو تنها نمی روم

امروز جیب خالی من جای عکس توست
فردا کنار عکس تو آیا نمی روم ؟!

حالا به انتهای خیابان رسیده ایم
کم کم پیاده می شوم ، اما، … نمی روم

ابر و غروب و زنگ در و اضطراب سبز
یا می روم درون دلش …. یا نمی روم …..


"رضا سیرجانی"

شعرهای زیبا


گرچه در عشق تو چندیست مردد هستم


باز بین همه عشاق سر آمد هستم

تو به دنبال رسیدن به نباید هایی

من به فکر شدن هر چه که باید هستم

گفته ای خوبی و من بد شده ام حرفی نیست

خوب من باش و حلالم کن اگر بد هستم

با همه خوب و بدم باز قبولم داری

یا که از چشم تو افتاده ام و رد هستم

دل بریدن ز نگاه تو محال است محال

گرچه در عشق تو چندیست مردد هستم



***


حرف نزن ،حرف مرا گوش کن

عشق گناه است فرا موش کن

آتش افروخته در سینه را

فکر نکن یکسره خاموش کن

چاره ای از جنس خودش چاره کن

فکربدی کردن و پا پوش کن

صبر نکن حرف دلت را بزن

مثل خودش آینه مخدوش کن

بغض گرفته ست نگاه تو را

حرف نزن حرف مرا گوش کن


***


کاش ز قلبم خبری داشتی

یا که دل شعله وری داشتی

سادگی ام دست تورا میگرفت؟

یا تو دل حیله گری داشتی

هیچ کس از سایه ی تو رد نشد

سایه ی بی رهگذری داشتی

طرح رفاقت که زدی با درخت

در چمدانت تبری داشتی

همسفری با دل من سخت نیست

می شد اگر بال و پری داشتی

آه که از سینه ی من می گذشت

گفت که آنجا اثری داشتی

عشق برو دست تو هم رو شده

در دل من کی ثمری داشتی


منبع : mortezababak.blogfa.com

مسافرم

گفتی می خوام بهت بگم همین روزا مسافرم

«باید برم» برای تو فقط یه حرف ساده بود

کاشکی می دیدی قلب من به زیر پات افتاده بود
شاید گناه تو نبود، شاید که تقصیر منه


شاید که این عاقبتِ این جوری عاشق شدنه
سفر همیشه قصه رفتن و دلتنگیه

به من نگو جدایی هم قسمتی از زندگیه
همیشه یک نفر میره آدم و تنها می ذاره


میره یه دنیا خاطره پشت سرش جا می ذاره
همیشه یک دل غریب یه گوشه تنها می مونه

یکی مسافر و یکی این وره دنیا می مونه
دلم نمیاد که بگم به خاطر دلم بمون


اما بدون با رفتنت از تن خستم میره جون
بمون برای کوچه‌ای که بی تو لبریزه غمه

ابری تر از آسمونش ابرای چشمای منه


بمون واسه خونه‌ای که محتاج عطر تن توست
بمون واسه پنجره ای که عاشق دیدن توست

چه فرقی می کند

وضع ما در گردش دنیا چه فرقی می کند
زندگی یا مرگ، بعد از ما چه فرقی می کند

ماهیان روی خاک و ماهیان روی آب
وقت مردن، ساحل و دریا چه فرقی می کند

سهم ما از خاک وقتی مستطیلی بیش نیست
جای ما اینجاست یا آنجا چه فرقی می کند؟

یاد شیرین تو بر من زندگی را تلخ کرد
تلخ و شیرین جهان اما چه فرقی می کند

هیچ کس هم صحبت تنهایی یک مرد نیست
خانه من با خیابان ها چه فرقی می کند

مثل سنگی زیر آب از خویش می پرسم مدام
ماه پایین است یا بالا چه فرقی می کند؟

فرصت امروز هم با وعده فردا گذشت
بی وفا! امروز با فردا چه فرقی می کند!

نمی خواهم..

نمی خواهم به جز من دوستدار دیگری باشی

برای لحظه ای حتی به فکر دیگری باشی 


نمی خواهم کسی نامش به لب های تو بنشیند
نمی خواهم صفای خنده ات را دیگری بیند 


نمی خواهم کسی یادت شود در پهنه ی هستی
نمی خواهم به غیر از من بگیرد دست تو دستی 


نمی خواهم کسی جز من به یار من سخن گوید
اگر چه قاصد من باشد و پیغام من گوید 


نمی خواهم که نقش چهره ات بر خاطری ماند
خیال دیگری بنیاد عشق ما بر اندازد

اینجا غریبه بودم

اینجا غریبه بودم، اهل زمین نبودم

با روح بی شکیبم هرگز عجین نبودم

از جنس موج بودم،رفتن گناه من شد
خود را شکستم اما ساحل نشین نبودم

باید گناهمان را بر شانه می نوشتند
پربود شانه هایم هرچند این نبودم

من آخرین شروعم برگرد باورم کن
عصیان گرفته روحم اهل یقین نبودم

باری است روی دوشم از افترا و تهمت
یا من در اشتباهم یا خرده بین نبودم

دلیل بودن تو

هر کسی دوتاست .

و خدا یکی بود .

و یکی چگونه می توانست باشد ؟

هر کسی به اندازه ای که احساسش می کنند ، هست .

و خدا کسی که احساسش کند ، نداشت .

عظمت ها همواره در جستجوی چشمی است که آنرا ببیند .

خوبی ها همواره نگران که آنرا بفهمد .

و زیبایی همواره تشنه دلی است که به او عشق ورزد .

و قدرت نیازمند کسی است که در برابرش رام گردد .

و غرور در جستجوی غروری است که آنرا بشکند .

و خدا عظیم بود و خوب و زیبا و پراقتدار و مغرور .

اما کسی نداشت ...

و خدا آفریدگار بود .

و چگونه می توانست نیافریند .

زمین را گسترد و آسمانها را برکشید ...

و خدا یکی بود و جز خدا هیچ نبود .

و با نبودن چگونه توانستن بود ؟

و خدا بود و با او عدم بود .

و عدم گوش نداشت .

حرف هایی است برای گفتن که اگر گوشی نبود ، نمی گوییم .

و حرفهایی است برای نگفتن ...

حرف های خوب و بزرگ و ماورائی همین هایند .

و سرمایه ی هر کسی به اندازه ی حرف هایی است که برای نگفتن دارد ...

و خدا برای نگفتن حرف های بسیار داشت .

درونش از آنها سرشار بود .

و عدم چگونه می توانست مخاطب او باشد ؟

و خدا بود و عدم .

جز خدا هیچ نبود .

در نبودن ، نتوانستن بود .

با نبودن نتوان بودن .

و خدا تنها بود .

        هر کسی گمشده ای دارد .

                             و خدا گمشده ای داشت ...

با هم

نذر چشمان تو این دل که اگر ما باهم...
که اگر قسمت ما شد تک و تنها باهم،

زیر یک سقف به هم زل بزنیم آخرسر
خنده ای از ته دل بی غم فردا با هم

بشود حادثه ها وفق مراد من و تو
یا نباشیم و یا تا ته دنیا باهم

اگر این بار خدا خواست که خوشبختی را
بفروشد کمی ارزانتر از این تا با هم...

اگر این بار زمان روی زمین بند شود
نشناسیم از این شوق سرازپا با هم

دست تو شانه ی خوبیست که موهایم را...
لحن من ساز قشنگیست که شب ها باهم،

شب شعری به غزلخوانی ترتیب دهیم
از من و رودکی و حافظ و نیما باهم

"در ازل پرتو حسنت زتجلی دم زد
عشق پیداشدو..."این است که حالا باهم...

من برایت غزلی تازه بگویم آن وقت
جمله ای از تو:"چه خوب است که لیلا باهم

دل به دریا بزنیم آخر این قصه ولی
صدوده سال بمانیم در این جا با هم"

شاید این بار به سروقت خدا رفتم تا
تا بخواهم بنویسد تو و من را باهم
 

از : لیلا عبدی

مجنون به بیابان زد


بگذار زمان روی زمین بند نباشد

حافظ پی اعطای سمرقند نباشد

بگذارکه ابلیس دراین معرکه یک بار
مطرود  ز درگاه خداوند نباشد

بگذار گناه هوس آدم و حوّا
بر گردن آن سیب که چیدند نباشد

مجنون به بیابان زد و لیلا... ولی ای کاش
این قصه همان قصه که گفتند نباشد
 
ای کاش عذاب نرسیدن به نگاهت
آن وعده ی نادیده که دادند نباشد

یک بارتو درقصه ی پرپیچ و خم ما
آن کس که مسافر شد و دل کند نباشد

آشوب،همان حس غریبی ست که دارم
وقتی که به لب های تو لبخند نباشد

درتک تک رگهای تنم عشق تو جاریست
در تک تک رگهای تو هرچند نباشد

من می روم و هیچ مهم نیست که یک عمر...
زنجیر نگاه تو که پابند نباشد

وقتی که قرار است کنار تو نباشم
بگذار زمان روی زمین بند نباشد...
 

از : رویا باقری

سهم عاشقی ام


چه ساده ام که به عشقت هنوز پابندم

به روزگار خودم جای گریه می خندم
 
چه ساده ام که پس از این هزار و هجده سال
هنوز هم به قراری که بسته ای بندم:
 
که می رسیّ و برای همیشه می مانی
و می دهی به نفس های خسته ام جانی
 
به انتهای خودم می رسم به این بن بست
همیشه قصه ی بی سرپناهی ام این است
 
همیشه آخر هر اتفاق می بازم
برنده باشی اگر،من به باخت می نازم

نشسته کنج قفس یک پرنده ی زخمی
تو حال خسته ی من را چگونه می فهمی؟

پرنده ایّ و قفس را ندیده ای هرگز
تو طعم تلخ قفس را چشیده ای هرگز؟

نشسته زیر پرت آسمان...چه خوشبختی
همیشه دور و برت آسمان...چه خوشبختی

تو از پرنده ی بی بال و پر چه می دانی؟
تو ای پرنده ی پر شور و شر...چه می دانی؟

دوباره سادگی ام کار می دهد دستم
نمی شود که از عشقت گذشت،دلبندم!
 
اگر چه سر به هوایی،قرار یادت نیست
هنوز هم به قراری که بسته ای بندم
 
هنوز هم که هنوز است حین هر باران
تو را برای نفس هام آرزومندم
 
تو سهم عاشقی ام...  نه ،نبوده ای هرگز
به روزگار خودم جای گریه می خندم

پدر دوستت دارم


سایه ای بود و پناهی بود و نیست

لغزشم را تکیه گاهی بود و نیست   

 

سخت دلتنگم کسی چون من مباد
سوگ حتـی قسمت دشمن مبــاد   

 

بــاورم نیست این من نـابــاورم
روی دوش خویش او را می برم   

 

مـی بـرم او را که آورده مـــــرا
پاس ایامـــی که پرورده مـــــرا   

 

می برم درخاک مدفونش کنـــم
از حساب خویش بیرونش کنـــم  

 

مثل من ده ها تن دیگـــــر به راه
جامه هاشان مثل دل هاشان سیاه  

 

منتظــــر تا بارشان خالی شــود 
نــوبت نشخـــوار و نقالی شــود  

 

هــرکسی هم صحبتـی پیدا کند
صحبت از هــر جا بجز این جا کند  

 

دیدنش سخت است و گفتن سخت تر
خوش به حالت ،خوش به حالت ای پدر  

 

« محمدعلی بهمنی »

آمده ام باعطش سالها


با همه ی بی سر و سامانی ام
باز به دنبال پریشانیم 

طاقت فرسودگی ام هیچ نیست
در پی ویرانی شدنی آنی ام 

آمده ام بلکه نگاهم کنی
عاشق آن لحظه ی طوفانی ام 

دلخوش گرمای کسی نیستم
آمده ام تا تو بسوزانی ام 

آمده ام با عطش سالها
تا تو کمی عشق بنوشانی ام 

ماهی برگشته ز دریا شدم
تا کی بگیری و بمیرانی ام 

خوبترین حادثه می دانمت
خوبترین حادثه می دانی ام؟ 

حرف بزن ابر مرا باز کن
دیر زمانی است که بارانی ام 

حرف بزن،حرف بزن سالهاست
تشنه ی یک صحبت طولانی ام 

ها...به کجا می کشیم ام خوب من؟!
ها...نکشانی به پشیمانی ام! 

 

"محمد علی بهمنی"

انگار مرده بودم


من زنده بودم اما انگار مرده بودم

از بس که روزها را با شب شمرده بودم

ده سال دور و تنها تنها به جرم اینکه :
او سر سپرده می خواست من دل سپرده بودم

ده سال می شد آری در ذره ای بگنجم
از بس که خویشتن را در خود فشرده بودم

در آن هوای دلگیر وقتی غروب می شد
گویی به جای خورشید من زخم خورده بودم

وقتی غروب می شد وقتی غروب می شد:
کاش آن غروب ها را از یاد برده بودم

 

"محمد علی بهمنی"

جز عشق نیست


مثل آهو می کشد گردن ولی رم می کند

با رمـــــیدنهای خــــود از عمر من کم کند


می نهد بر شتانه های خسته ام بار نگاه

بار سنگینی که پشت کوه را خم می کند


گرچه می ریزد شراب از چشم های مست او

کاسه صــــــبر مـــــرا لـــــبریز از غم می کند


با رقیبان می نشــــیند بـــاده نوشی می کند

چون مرا می بیند از غم چهره در هم می کند


بس که دور از چشم هایش سوگواری کرده ام

هر که می بیند مـــرا یــــــاد از محرم می کند


در عبور از لحظه های زندگی جز عشق نیست

آن که اســــــباب غـــــم ما را فراهم می کند