بخش نظرات
در این بخش می توانید نظرات خود را دربارۀ وبلاگ
ومطالبی که خوانده اید به ثبت برسانید.
در این بخش می توانید نظرات خود را دربارۀ وبلاگ
ومطالبی که خوانده اید به ثبت برسانید.
دوش در حــلقه
مــا قصــه گیســوی تـو بود
تا دل شب سخن از سلسله
موی تو بود دل که از ناوک مژگان تو در خون مـیگـشت
بـــاز مشتـــاق کمـــانـخانـه ابروی تو بود هــم عفــاالله صبـــا کــز تــو پیامـی مـیداد
ور
نه در کس نرسیدیم کـه از کوی تو بود عالم از شور و شر عشق خبر هیچ نداشت
فـتـنه
انگیـز جهــان غمــزه جادوی تو بود مــن سرگشـته
هم از اهل سـلامت بـودم
دام راهـــم
شـکـن طـره هنــدوی تو بود بـگشــا بنــد
قبــا تــا بگشـــایـد دل من
کــه گشـادی کـه مرا بود ز پهلوی تو بود بــه وفــای تــو کــه بـر تربــت حــافظ بـگذر
کـز
جهان میشد و در آرزوی روی تو بود
همـه عمـر برندارم سـر از ایـن خمـار مستی
کـه هنـوز مـن نبـودم کـه تو در دلم نشستی
تـو نـه مثل آفتــابی کـه حضـور و غیبـت افـتـد
دگـران رونـد و آینــد و تو همچنـان که هستی
چـه حکـایت از فراقـت کــه نداشـتم ولیــکن
تـو چــو روی بـاز کردی در مــاجــرا ببسـتـی
نظـری به دوسـتان کن که هـزار بــار از آن بــه
کـه تحیــتی نویسـی و هـدیـتـی فــرسـتـی
دل دردمـنـد مــا را کـه اسیــر تـوســت یــارا
بـه وصـال مرهمـی نـه چـو به انتظـار خسـتی
نـه عجب که قلب دشمن شکنی به روز هیجا
تـو کـه قلب دوسـتان را به مفـارقت شکستی
بـرو ای فقـیه دانــا بــه خــدای بـخـش ما را
تو و زهـد و پارسایی من و عاشقـی و مستی
دل هوشمند بایــد کــه بـه دلــبری سـپاری
که چو قبله ایت باشد به از آن که خود پرستی
چو زمام بخت و دولت نه به دست جهد باشـد
چــه کنـنـد اگــر زبــونی نـکننـد و زیـردسـتی
گـلـه از فــراق یـــاران و جـفـــای روزگــاران
نه طریق توست سعدی کم خویش گیر و رستی
امشب از درد جدایی به لب آمد جانم
غزل مرگ در آغوش اجل می خوانم
سینه ام تنگ و گلو بغض غریبی دارد
یا رب از کار دل و دهر و فلک حیرانم
شب پایان من است امشب و ایام فراق
به جهنم روم از آتش عشقش ، دانم
من اسیر لب و لعل و خط و خالش گشتم
نرود یاد من از یاد که جاویدانم
فتنه ی عشق گریبان من خسته گرفت
مست چشم و نگهش سست نمود ایمانم
سخن تلخ مکن از تلخی هجران باشد
منم امروز که از دست دلم ویرانم
دوستانم همه رفتند و منم خواهم رفت
که مرا چند صباحی به جهان مهمانم
هادیا ، پند رفیقان همه از خوبی نیست
چه بسا دوست که شاد است از این پایانم
بخت آنم نبود تا که زنم بوسه به پایت
غیر جان هیچ ندارم که دهم بهر جفایت
با همه جور و جفا بیش تر از پیش تو خواهم
به امیدی که ببینم به یکی روز وفایت
پادشاه دل دیوانه ی من بودی و هستی
شاه دل کن نظری بر من دیوانه گدایت
جان به قربانی چشمان سیاهت کنم امشب
جان و اندیشه و عمر و تن و مالم به فدایت
شکر بسیار بر این بخت که در بند تو هستم
هرگز از دست تو و بخت بدم نیست شکایت
در تب عشق و غمت سوختم و هیچ نگفتم
وقت آنست که گویم ز فراق تو حکایت
بختم از چشم سیاه تو سیه تر شده ، جانا
جان من باشی و جان می دهم از بهر رضایت
هادیا ، بیشتر از خلق جهان عاشق یارم
می رسد هجر من و دوست ، نهایت به نهایت
پخته ی عشق شدم گر چه شدم خام خیال
هر خیالی قدمی بود ، رسد دل به وصال
کار دنیا همه نابودی و رفتن باشد
عجب این است ندارد غم عشق تو زوال
پیر گشتم به جوانی بسم اندوه تو بود
غم دوری ز تو و آن لب و زلف و خط و خال
طفل شب با من و دل یکسره اشکش جاری
من و شب ساکت و خاموش و پر از شورش و قال
کودکان غرق نشاطند و منم غرق عزا
عمرم اول به عزا رفت و سپس هم به ملال
نرود چشم به خواب از غم آن ماه منیر
سیل باران شد و در دیده ی من آب زلال
در جهان خلق همه در پی جاهند و جلال
من نخواهم ز جهان،حشمت و این جاه و جلال
ناله از دوست روا نیست در این عشق ، ولی
هادیا ، بخت تو این است به دنیا و بنال
رخساره همچو برگ خزان شد ز هجر یار
هجران بلای جان شد و اندوه روزگار
خوابم نمی برد ز فراق نگاه دوست
دردم نهان و اشک دو چشمانم آشکار
در دیدگان خون شده ام نقش فراق بین
اشکم روان و دیده چو دریا و غم کنار
خواهم کنم فدای تو ای دوست ، جان خویش
در جان من خیال جمال تو یادگار
تعبیر عشق را چو ندانی ، مگو سخن
عاقل همیشه هست شکیبا و بردبار
تن شد نحیف و جان به لب آمد ز هجر دوست
خواهم روم به باغ وصالش در این بهار
نومید شد دلم ز وصال کهن نگار
طی شد تمام عمر و جوانی در انتظار
هادی در اشتباه جوانی شدی فنا
اینک غم است در دل دیوانه پایدار
می دهد باد شمالی نفس و بوی وصال
زودتر ، زودتر از پیش بوز باد شمال
آمد ایٌام بهاران و گل و سبزه دمید
دارم امید به دیدار تو و روز وصال
در جهانی که اساسش همه سست است و خراب
وصل آن دلبر طناز و نکو نیست محال
فصل وصل است و مرا درد فراق است هنوز
بوده تنها دل دیوانه ی من در همه حال
شهر خاموش دلم شاهد شور است و نشاط
شوق دارد که گریزد ز غم و درد وخیال
من نبودم که تو بودی به جهان یار مرا
در همه خلق منم بهر وفا بر تو مثال
آسمان صاف و جهان نغمه ی دیدن خواند
مده از دست چنین فرصت دیدار زلال
نرسد گوش کسی ناله و فریاد مرا
می رود در همه عالم همه شب داد مرا
هرگز از یاد من ای یار نرفتی ، هرگز
ای دریغ از تو که هرگز نکنی یاد مرا
در جهان خوب وبد و شادی و غم در گذر است
از غمت گشت فنا پایه و بنیاد مرا
بی کس و خسته و تنها و پریشان حالم
می برد نیمه شبی سوی خدا،باد مرا
برو ای یاد کهن یار و مرا تنها کن
یاد یاران قدیمی نکند شاد مرا
روزگاری است که در بند غمت در بندم
مرگ می آید و روزی کند آزاد مرا
من و پایان جدایی ز غمت نیست امید
عشق کوهی دگر از درد فرستاد مرا
شاه دلم گدا مکش ، من شده ام گدای تو
گر چه ستم کنی به من،جان و تنم فدای تو
مهر تو از وجود من ، با غم دل نمی رود
مهر منت به دل نشد ، هر چه کنم برای تو
از همه کس گذر کنم ، از تو گذر نمی شود
مشکل تو وفای من ، مشکل من جفای تو
کن نظری که تشنه ام ، بهر وصال عشق تو
من نکنم نظر به کس ، جز رخ دلربای تو
جان من و جهان من ، روی سپید تو شدست
عاقبتم چنین شود ، مرگ من و بقای تو
از تو برآید از دلم ، هر نفس و تنفسم
من نروم ز کوی تو ، تا که شوم فنای تو
دست ز تو نمی کشم ، تا که وصال من دهی
هر چه کنی بکن به من ، راضی ام از رضای تو
شب عاشقان بی دل چه شبی دراز باشد
تو بـیـا کــز اول شــب در صبــح بـاز بـاشد
عجبست اگر توانم که سفر کنم ز دستت
به کجــا رود کبــوتر کــه اسیـر بــاز باشد
ز محبتت نخواهم که نظـر کنـم بـه رویت
که محـب صـادق آنـسـت کـه پاکبــاز باشد
به کرشــمه عنــایت نگــهی به سوی ما کن
که دعـای دردمنـــدان ز ســـر نیــــاز بـاشد
سخنی که نیست طاقت که ز خویشتن بپوشم
به کـدام دوســت گویم کــه محل راز باشد
چه نماز باشد آن را که تو در خیال باشی
تو صنــم نمیگــذاری کـه مــرا نمــاز باشد
نه چنین حساب کردم چو تو دوست میگرفتم
که ثنـا و حمــد گوییـم و جفـا و ناز باشد
دگرش چو بازبینی غم دل مگوی سعــدی
که شب وصـال کوتاه و سخـن دراز باشد
قدمی کـه بـرگرفتی به وفـا و عـهد یاران
اگــر از بـلا بتـرسـی قـدم مجــاز باشد