بخش نظرات

امیدوارم از حضور در وبلاگ قماراحساس لذّت ببرید

در این بخش می توانید نظرات خود را دربارۀ وبلاگ

ومطالبی که خوانده اید به ثبت برسانید.

عشق دلیل میخواد ؟


دختری حین صحبت با پسری كه عاشقش بود، ازش پرسید

چرا دوستم داری؟ واسه چی عاشقمی؟


دلیلشو نمیدونم ...اما واقعا"*دوست دارم

تو هیچ دلیلی رو نمی تونی عنوان كنی... پس چطور دوستم داری؟

چطور میتونی بگی عاشقمی؟


من جدا"دلیلشو نمیدونم، اما میتونم بهت ثابت كنم


ثابت كنی؟ نه! من میخوام دلیلتو بگی


باشه.. باشه!!! میگم... چون تو خوشگلی،

صدات گرم و خواستنیه،

همیشه بهم اهمیت میدی،

دوست داشتنی هستی،

با ملاحظه هستی،

بخاطر لبخندت،

دختر از جوابهای اون خیلی راضی و قانع شد

متاسفانه، چند روز بعد، اون دختر تصادف وحشتناكی كرد و به حالت كما رفت

پسر نامه ای رو كنارش گذاشت با این مضمون


عزیزم، گفتم بخاطر صدای گرمت عاشقتم اما حالا كه نمیتونی حرف بزنی، میتونی؟

نه ! پس دیگه نمیتونم عاشقت بمونم

گفتم بخاطر اهمیت دادن ها و مراقبت كردن هات دوست دارم اما حالا كه نمیتونی برام اونجوری باشی، پس منم نمیتونم دوست داشته باشم

گفتم واسه لبخندات، برای حركاتت عاشقتم
اما حالا نه میتونی بخندی نه حركت كنی پس منم نمیتونم عاشقت باشم


اگه عشق همیشه یه دلیل میخواد مثل همین الان، پس دیگه برای من دلیلی واسه عاشق تو بودن وجود نداره

عشق دلیل میخواد؟

نه!معلومه كه نه!!

به خاطر همینه که من هنوزم عاشقتم.....

نظره تو چیه؟

شعرهای عاشقانه


سنگ قبر من :


بر سنگ قبر من بنویسـید خسته بود

اهــل زمین نبود نـمازش شــکســته بود


بر سنگ قبر من بنویسید شیشه بود

تـنها از این نظر که سـراپا شـکســته بود


بر سنگ قبر من بنویســـــــید پاک بود

چشمان او که دائم از اشک شسـته بود


بر سنگ قبر من بنویســید این درخت

عمری برای هر تبر و تیشه، دســــته بود


بر سنگ قبر من بنویســــــید کل عمر

پشت دری که باز نمی شد نشسته بود...

عشق چیه ؟ !

تا حالا شده عاشق بشين؟؟؟

ميدونين عشق چه رنگيه؟؟؟

ميدونين عشق چه مزه اي داره؟؟؟

ميدونين عشق چه بويي داره؟؟؟

ميدونين عاشق چه شکليه؟؟؟

ميدونين معشوق چه کار ميکنه با قلب عاشق؟؟؟

میدونين قلب عاشق براي چي ميزنه؟؟؟

ميدونين قلب عاشق براي کي ميزنه؟؟؟

ميدونين ...؟؟؟

اگه جواب اين همه سئوال رو ميخواين! مطلب زير رو بخونين...خيلي جالب و

آموزندس...

وقتي يه روز ديدي خودت اينجايي و دلت يه جاي ديگه … بدون كه كار از كار

گذشته و تو عاشق شدي

طوري ميشه كه قلبت فقط و فقط واسه عشق مي تپه ، چقدر قشنگه عاشق بودن و

مثل شمع سوختن

همه چي با يک نگاه شروع ميشه

اين نگاه مثل نگاهاي ديگه نست ، يه چيزي داره که اوناي ديگه ندارن ...

محو زيبايي نگاهش ميشي ، تا ابد تصوير نگاهش رو توي قلبت حبس مي كني،

نه اصلا مي زاريش توي يه صندوق ، درش رو هم قفل مي كني تا كسي بهش

دست نزنه.حتي وقتي با عشقت روي يه سكو مي شيني و واسه ساعتهاي متمادي

باهاش حرفي نمي زني ، وقتي ازش دور ميشي احساس مي كني قشنگترين

گفتگوي عمرت رو با كسي داري از دست ميدي.

مي بيني كار دل رو؟

شب مي آي كه بخوابي مگه فكرش مي زاره؟! خلاصه بعد يه جنگ و

جدال طولاني با خودت چشات رو رو هم مي زاري ولي همش از خواب ميپري ...

از چيزي ميترسي ...

صبح كه از خواب بيدار ميشي نه مي توني چيزي بخوري نه مي توني كاري انجام

بدي ، فقط و فقط اونه كه توي فكر و ذهنت قدم مي زنه

به خودت مي گي اي بابا از درس و زندگي افتادم ! آخه من چمه ؟

راه مي افتي تو كوچه و خيابون هر جا كه ميري هرچي كه مي بيني فقط اونه ،

گويا كه همه چي از بين رفته و فقط اون مونده

طوري بهش عادت مي كني كه اگه فقط يه روز نبينيش دنيا به آخر ميرسه

وقتي با اوني مثل اينكه تو آسمونا سير مي كني وقتي بهت نگاه مي كنه گويا

همه دنيا رو بهت ميدن

گرچه عشق نه حرفي مي زنه و نه نگاهي مي كنه !

آخه خاصيت عشق همينه آدم رو عاشق مي كنه و بعد ولش مي كنه به امون خدا

وقتي باهاته همش سرش پائينه

تو دلت مي گي تورو خدا فقط يه بار نيگام كن آخه دلم واسه اون چشاي قشنگت

يه ذره شده ديگه از آن خودت نيستي

بدجوري بهش عادت كردي ! مگه نه ؟ يه روزي بهت ميگه كه مي خواد ببينتت

سراز پا نمي شناسي حتي نميدوني چي كار كني ...

فقط دلت شور ميزنه آخه شب قبل خواب اونو ديدي...

خواب ديدي که همش از دستت فرار ميکنه ...

هيچوقت براش گل رز قرمز نگرفتي ...چون بهت گفته بود همش دروغه

تو هم نخواستي فکر کنه تو دروغ ميگي آخه از دروغ متنفره ...

وقتي اون رو مي بيني با لبخند بهش ميگي خيلي خوشحالي که امروز ميبينيش ...

ولي اون ...

سرش رو بلند مي كنه و تو چشات زل ميزنه و بهت ميگه

اومدم بهت بگم ، بهتره فراموشم كني !

دنيا رو سرت خراب ميشه

همه چي رو ازت مي گيرن همه خوشبختيهاي دنيا رو

بهش مي گي من … من … من

از جاش بلند ميشه و خيلي آروم دستت رو ميبوسه ميذاره رو قلبش و بهت ميگه

خيلي دوستت دارم وبراي هميشه تركت مي كنه

ديگه قلبت نمي تپه ديگه خون تو رگات جاري نميشه

يه هويي صداي شكستن چيزي مي آد

دلت مي شكنه و تكه هاي شكستش روي زمين ميريزه

دلت ميخواد گريه کني ولي يادت مي افته بهش قول داده بودي که هيچوقت به

خاطر اون گريه نميکني چون ميگفت اگه يه قطره اشک از چشماي تو بياد

من خودم رو نميبخشم ...

دلت ميخواد بهش بگي چقدر بي رحمي که گريه رو ازم گرفتي ولي اصلا

هيچ صدايي از گلوت در نمياد

بهت ميگه فهميدي چي گفتم ؟با سر بهش ميگي آره!...

وقتي ازش ميپرسي چرا؟؟؟ميگه چون دوستت دارم!

انگشتري رو که تو دستته در مياري آخه خيلي اونو دوست داره بهش ميگي

مال تو،ازت ميگيره ولي دوباره تو انگشتت ميکنه ...ميگه فقط تو دست تو قشنگه.

بعد دستت رو محکم فشار ميده و تو چشمات نگاه ميکنه و...

بعد اون روز ديگه دلت نميخواد چشمات رو باز نمي كني

آخه اگه بازشون كني بايد دنياي بدون اون رو ببيني

تو دنياي بدون اون رو مي خواي چي كار ؟

و براي هميشه يه دل شكسته باقي مي موني

دل شكسته اي كه تنها چاره دردش تويي...

نظر تو چیه؟

رهگذری نیست


جاده ی قلب مرا رهگذری نیست که نیست

جز غبار غم و اندوه در آن همسفری نیست که نیست


آن چنان خیمه زده بر دل من سایه ی درد

که در او از مه شادی اثری نیست که نیست


شاید این قسمت من بود که بی کس باشم

که به جز سایه مرا با خبری نیست که نیست


این دل خسته زمانی پر پروازی داشت

حال از جور زمان بال و پری نیست که نیست


بس که تنهایم و یار دگر نیست مرا

بعد مرگ دل من چشم تری نیست که نیست


شب تاریک ، شده حاکم چشم و دل من

با من شب زده حتی سحری نیست که نیست


کامم از زهر زمانه همه تلخ است چنان

که به شیرینی مرگم شکری نیست که نیست

دوستم داری ؟


دختر پسري با سرعت 120 کيلومتر سوار بر موتور سيکلت...


دختر:آروم تر من ميترسم


پسر:نه داره خوش ميگذره


دختر:اصلا هم خوش نميگذره تو رو خدا خواهش ميکنم خيلي وحشتناکه


پسر:پس بگو دوستم داري


دختر :باشه باشه دوست دارم حالا خواهش ميکنم آروم تر


پسر:حالا محکم بغلم کن(دختر بغلش کرد)


پسر:ميتوني کلاه ايمني منو برداري بذاري سرت؟اذيتم ميکنه


و.....


روزنامه هاي روز بعد: موتور سيکلتي با سرعت 120 کيلومتر بر ساعت

به ساختماني اثابت کرد موتور سيکلت دو نفر سرنشين داشت اما تنها يکي

نجات يافت حقيقت اين بود که همون اوّلای سرپايينی، پسر که سوار

موتور سيکلت بود متوجه شد ترمز بريده اما نخواست دختر بفهمه

درعوض خواست يکبار ديگه و برای آخرین بار از دختر بشنوه که دوستش داره ...

  نظرت چیه؟

خواب شیرین دیده ام


روی پیشانی بختم خط به خط چین دیده ام

بسکه خود را در دل آیینه غمگین دیده ام

مو سپیدم مو سپیدم موسپیدم مو سپید

گرگ باران دیده هستم، برف سنگین دیده ام

 
آه یک چشمم زلیخا آن یکی یعقوب شد

حال یوسف را ببینم با کدامین دیده ام؟

 
آشنا هستی به چشمم صبر کن، قدری بخند

یادم آمد، من تورا روز نخستین دیده ام


بیستون دیشب به چشمم جاده ای هموار بود

ابن سیرین را خبر کن، خواب شیرین دیده ام


از : سیدحمیدرضا برقعی

عاشق شدن دو خط


دو خط موازي زائيده شدند . پسرکي در کلاس درس آنها را روي کاغذ کشيد.

آن وقت دو خط موازي چشمشان به هم افتاد .

و در همان يک نگاه قلبشان تپيد .

و مهر يکديگر را در سينه جاي دادند .

خط اولي گفت :

ما ميتوانيم زندگي خوبي داشته باشيم .

و خط دومي از هيجان لرزيد .

خط اولي گفت و خانه اي داشته باشيم در يک صفحه دنج کاغذ .

من روزها کار ميکنم.ميتوانم بروم خط کنار يک جاده دور افتاده و متروک شوم ،

يا خط کنار يک نردبام .

خط دومي گفت : من هم ميتوانم خط کنار يک گلدان چهار گوش گل سرخ شوم ،

يا خط کنار يک نيمکت خالي در يک پارک کوچک و خلوت .

خط اولي گفت : چه شغل شاعرانه اي و حتما زندگي خوشي خواهيم داشت .

در همين لحظه معلم فرياد زد : دو خط موازي هيچ وقت به هم نمي رسند .

و بچه ها تکرار کردند : دو خط موازي هيچ وقت به هم نمي رسند .

دو خط موازي لرزيدند . به هم ديگر نگاه کردند . و خط دومي پقي زد زير گريه .

خط اولي گفت نه اين امکان ندارد حتما يک راهي پيدا ميشود . خط دومي گفت

شنيدي که چه گفتند . هيچ راهي وجود ندارد ما هيچ وقت به هم نمي رسيم و

دوباره زد زير گريه .

خط اولي گفت : نبايد نااميد شد . ما از صفحه خارج ميشويم و دنيا را زير پا

ميگذاريم . بالاخره کسي پيدا ميشود که مشکل ما را حل کند .

خط دومي آرام گرفت و آن دو اندوهناک از صفحه کاغذ بيرون خزيدند از زير کلاس

درس گذشتند و وارد حياط شدند و از آن لحظه به بعد سفرهاي دو خط موازي

شروع شد .

آنها از دشتها گذشتند ...

از صحراهاي سوزان ...

از کوهاي بلند ...

از دره هاي عميق ...

از درياها ...

از شهرهاي شلوغ ...

سالها گذشت وآنها دانشمندان زيادي را ملاقات کردند .

رياضي دان به آنها گفت : اين محال است .هيچ فرمول رياضي شما را به هم

نخواهد رساند . شما همه چيز را خراب ميکنيد .

فيزيکدان گفت : بگذاريد از همين الان نااميدتان کنم .اگر مي شد قوانين طبيعت را

ناديده گرفت ، ديگر دانشي بنام فيزيک وجود نداشت .

پزشک گفت : از من کاري ساخته نيست ، دردتان بي درمان است .

شيمي دان گفت : شما دو عنصر غير قابل ترکيب هستيد . اگر قرار باشد با يکديگر

ترکيب شويد ، همه مواد خواص خود را از دست خواهند داد .

ستاره شناس گفت : شما خودخواه ترين موجودات روي زمين هستيد رسيدن شما

به هم مساويست با نابودي جهان . دنيا کن فيکون مي شود سيارات از مدار خارج

ميشوند کرات با هم تصادم مي کنند نظام دنيا از هم مي پاشد . چون شما يک قانون

بزرگ را نقض کرده ايد .

فيلسوف گفت : متاسفم ... جمع نقيضين محال است .

و بالاخره به کودکي رسيدند کودک فقط سه جمله گفت :

شما به هم مي رسيد .

نه در دنياي واقعيات .

آن را در دنياي ديگري جستجو کنيد .

دو خط موازي او را هم ترک کردند و باز هم به سفرهايشان ادامه دادند .

اما حالا يک چيز داشت در وجودشان شکل مي گرفت .

« آنها کم کم ميل رسيدن به هم را از دست مي دادند »

خط اولي گفت : اين بي معنيست .

خط دومي گفت : چي بي معنيست ؟

خط اولي گفت : اين که به هم برسيم .

خط دومي گفت : من هم همينطور فکر ميکنم و آنها به راهشان ادامه دادند .

يک روز به يک دشت رسيدند . يک نقاش ميان سبزه ها ايستاده بود و بر بومش

نقاشي ميکرد .

خط اولي گفت : بيا وارد آن بوم نقاشي شويم و از اين آوارگي نجات پيدا کنيم .

خط دومي گفت : شايد ما هيچوقت نبايد از آن صفحه کاغذ بيرون مي آمديم .

خط اولي گفت : در آن بوم نقاشي حتما آرامش خواهيم يافت .

و آن دو وارد دشت شدند و روي دست نقاش رفتند و بعد روي قلمش .

نقاش فکري کرد و قلمش را حرکت داد

و آنها دو ريل قطار شدند که از دشتي مي گذشت و آنجا که خورشيد سرخ آرام آرام

پايين مي رفت سر دو خط موازي عاشقانه به هم رسيدند.

عشوه نما

   امشب زکام لبت غنچه وام کن

                                 دستی بزن،عشوه نما،دیده خام کن

             عمری ز عشق تورنجیده ام بیا ودمی

                                 با یک نگاهِ خود، درد مرا التیام کن

             عهدی ببند تاکه شود رام حسرتم

                       عشقت، به غیرِ منِ مجنون صفت حرام کن

             قلبم نبود بتکده از عشق دیگران

                       این دل فقط برای توست،به خوداحترام کن

             بغضی گرفته راه نفس های خسته را

                        دیگربس است، این جور وجفا راتمام کن

             گر می کنی به رقیبان سلام صدها بار

                              یکبار بر دل شکستۀ ما هم سلام کن

             من روزه دارِ عشق توأم،نمی دهی افطار؟

                              با بوسه ای زلبت، باز این صیام کن

             سایه نشین عشق توبودم تمام عمر

                            این سایه را به روی سرم مستدام کن

                                                                                                 (عماد)

                                                                              سید احمد مصطفوی

طلب عشق ز هر.. نکنیم


یادمان باشد از امروز جفایی نکنیم ***

گر که در خویش شکستیم صدایی نکنیم ؛

خود بتازیم به هر درد که از دوست رسد ***

بهرِ بهبود ولی فکر دوایی نکنیم ؛

جای پرداخت به خود بر دگران اندیشیم ***

شِکوه از غیر، خطا هست خطایی نکنیم ؛

یاور خویش بدانیم خدایاران را ***

جز به یاران ِ خدادوست وفایی نکنیم ؛

یادمان باشد اگر خاطرمان تنها ماند ***

طلب عشق ز هر بی سر و پایی نکنیم ؛

گر که دلتنگ از این فصل ِ غریبانه شدیم ***

تا بهاران نرسیده است هوایی نکنیم ؛

گِله هرگز نبُود شیوه ی دلسوختگان ***

با غم خویش بسازیم و شفایی نکنیم ؛

یادمان باشد اگر شاخه گلی را چیدیم ***

وقت پرپر شدنش ساز و نوایی نکنیم ؛

پر پروانه شکستن هنر انسان نیست ***

گر شکستیم ز غفلت من و مایی نکنیم ؛

و به هنگام نیایش سرسجاده ی عشق ***

جز برای دل محبوب دعایی نکنیم ؛

مهربانی صفت بارز عشاق خداست ***

یادمان باشد از این کار اِبایی نکنیم …

ده تای بچگی


بچه بودم فقط بلد بودم تا 10 بشمرم نهایت هر چیزی همین 10 تا بود

از بابا بستنی که می خوا ستم 10 می خواستم مامانو 10 تا دوست داشتم

خلا صه ته دنیا همین 10 تا بود و این 10 تا خیلی قشنگ بود

حالا نمی دونم که دنیا چقدره نهایت دوست داشتن چندتاست

ده تا بستنی هم کفافمو نمی ده خیلی هم طمع کار شده ام

اما می خوام بگم دوستت دارم می دونی چقدر؟ به اندازه همون ده تای بچگی.


 ***

وقتی کوچیک بودیم دلمون بزرگ بود ولی حالا که بزرگ شدیم

بیشتر دلتنگیم ............

کاش کوچیک می موندیم تا حرفامون رو از نگاهمون بفهمن

نه حالا که بزرگ شدیم و فریاد هم که می زنیم باز کسی حرفمون رو نمیفهمه !

دنیا عوض شده ست


آیین عشق ‌بازی دنیا عوض شده‌ ست

یوسف عوض شده‌ ست، زلیخا عوض شده‌ ست


سر همچنان به سجده فرو برده ‌ام ولی

در عشق سالهاست که فتوا عوض شده‌ ست


خو کُن به قایقت که به ساحل نمی ‌رسیم

خو کُن که جای ساحل و دریا عوض شده‌ ست


آن با‌وفا کبوتر جلدی که پَر کشید

اکنون به خانه آمده، اما عوض شده ‌ست


حق داشتی مرا نشناسی، به هر طریق

من همچنان همانم و دنیا عوض شده‌ ست


تنها راه برای رسیدن


شب عروسیه، آخره شبه ، خیلی سر و صدا هست. میگن عروس رفته تو اتاق

 لباسهاشو عوض کنه هر چی منتظر شدن برنگشته، در را هم قفل کرده. داماد

 سروسیمه پشت در راه میره داره از نگرانی و ناراحتی دیوونه می شه.

مامان بابای دختره پشت در داد میزنند: مریم ، دخترم ، در را باز کن.

 مریم جان سالمی ؟؟؟ آخرش داماد طاقت نمیاره با هر مصیبتی شده در رو

 می شکنه میرند تو. مریم ناز مامان بابا مثل یه عروسک زیبا کف اتاق خوابیده.

 لباس قشنگ عروسیش با خون یکی شده ، ولی رو لباش لبخنده!

 همه مات و مبهوت دارند به این صحنه نگاه می کنند. کنار دست مریم یه کاغذ

 هست، یه کاغذی که با خون یکی شده. بابای مریم میره جلو هنوزم چیزی را که

 میبینه باور نمی کنه، با دستایی لرزان کاغذ را بر میداره،

 بازش می کنه و می خونه :
 
 
سلام عزیزم. دارم برات نامه می نویسم. آخرین نامه ی زندگیمو.

 آخه اینجا آخر خط زندگیمه. کاش منو تو لباس عروسی می دیدی.

 مگه نه اینکه همیشه آرزوت همین بود؟! علی جان دارم میرم.

 دارم میرم که بدونی تا آخرش رو حرفام ایستادم.

 می بینی علی بازم تونستم باهات حرف بزنم.
 

 دیدی بهت گفتم باز هم با هم حرف می زنیم.

 ولی کاش منم حرفای تو را می شنیدم. دارم میرم چون قسم خوردم ،

 تو هم خوردی، یادته؟! گفتم یا تو یا مرگ، تو هم گفتی ، یادته؟!

 علی تو اینجا نیستی، من تو لباس عروسم ولی تو کجایی؟! داماد قلبم تویی،

 چرا کنارم نمیای؟!

 کاش بودی می دیدی مریمت چطوری داره لباس عروسیشو با خون رگش

 رنگ می کنه. کاش بودی و می دیدی مریمت تا آخرش رو حرفاش موند.

 علی مریمت داره میره که بهت ثابت کنه دوستت داشت.

 حالا که چشمام دارند سیاهی میرند، حالا که همه بدنم داره می لرزه ،

 همه زندگیم مثل یه سریال از جلوی چشمام میگذره. روزی که نگاهم

تو نگاهت گره خورد، یادته؟! روزی که دلامون لرزید، یادته؟!

روزای خوب عاشقیمون، یادته؟! نقشه های آیندمون، یادته؟!

علی من یادمه، یادمه چطور بزرگترهامون، همونهایی که همه زندگیشون

 بودیم پا روی قلب هردومون گذاشتند. یادمه روزی که بابات از خونه پرتت

 کرد بیرون که اگه دوستش داری تنها برو سراغش.
 
یادمه روزی که بابام خوابوند زیر گوشت که دیگه حق نداری اسمشو بیاری.

 یادته اون روز چقدر گریه کردم، تو اشکامو پاک کردی و گفتی گریه

می کنی چشمات قشنگتر می شه! می گفتی که من بخندم. علی حالا بیا

ببین چشمام به اندازه کافی قشنگ شده یا بازم گریه کنم. هنوز یادمه روزی

 که بابات فرستادت شهر غریب که چشمات تو چشمای من نیافته ولی

نمی دونست عشق تو ، تو قلب منه نه تو چشمام. روزی که بابام ما را

از شهر و دیار آواره کرد چون من دل به عشقی داده بودم که دستاش خالی

 بود که واسه آینده ام پول نداشت ولی نمی دونست آرزوهای من تو نگاه تو بود

 نه تو دستات. دارم به قولم عمل می کنم. هنوزم رو حرفم هستم یا تو یا مرگ.

 پامو از این اتاق بزارم بیرون دیگه مال تو نیستم دیگه تو را ندارم. نمی تونم

ببینم بجای دستای گرم تو ، دستای یخ زده ی غریبه ایی تو دستام باشه.

 همین جا تمومش می کنم. واسه مردن دیگه از بابام اجازه نمی خوام.

وای علی کاش بودی می دیدی رنگ قرمز خون با رنگ سفید لباس عروس

 چقدر بهم میان! عزیزم دیگه نای نوشتن ندارم. دلم برات خیلی تنگ شده.

 می خوام ببینمت. دستم می لرزه. طرح چشمات پیشه رومه. دستمو بگیر.

 منم باهات میام ….
 
پدر مریم نامه تو دستشه ، کمرش شکست ، بالای سر جنازه ی دختر قشنگش

 ایستاده و گریه می کنه. سرشو بر گردوند که به جمعیت بهت زده و داغدار

 پشت سرش بگه چه خاکی تو سرش شده که توی چهار چوب در یه قامت

 آشنا می بینه. آره پدر علی بود، اونم یه نامه تو دستشه، چشماش قرمزه،

 صورتش با اشک یکی شده بود. نگاه دو تا پدر تو هم گره خورد نگاهی که

 خیلی حرفها توش بود. هر دو سکوت کردند و بهم نگاه کردند سکوتی که فریاد

 دردهاشون بود. پدر علی هم اومده بود نامه ی پسرشو برسونه بدست مریم

 اومده بود که بگه پسرش به قولش عمل کرده ولی دیر رسیده بود.

 حالا همه چیز تمام شده بود و کتاب عشق علی و مریم بسته شده.

حالا دیگه دو تا قلب نادم و پشیمون دو پدر مونده و اشکای سرد دو مادر و یه

 دل داغ دیده از یه داماد نگون بخت! مابقی هر چی مونده گذر زمانه و آینده و

 باز هم اشتباهاتی که فرصتی واسه جبران پیدا نمی کنند…

نظر تو چیه؟

بیچاره مادرم


آهسته باز از بغل پله ها گذشت

در فکر آش و سبزی بیمار خویش بود

اما گرفته دور و برش هاله ئی سیاه

او مرده است و باز پرستار حال ماست

در زندگی ما همه جا وول میخورد

هر کنج خانه صحنه ئی از داستان اوست

در ختم خویش هم بسر کار خویش بود

بیچاره مادرم

هر روز میگذشت از این زیر پله ها

آهسته تا بهم نزند خواب ناز من

امروز هم گذشت

در باز و بسته شد
با پشت خم از این بغل کوچه میرود

چادر نماز فلفلی انداخته بسر

کفش چروک خورده و جوراب وصله دار

او فکر بچه هاست

هرجا شده هویج هم امروز میخرد

بیچاره پیرزن ، همه برف است کوچه ها

او از میان کلفت و نوکر ز شهر خویش

آمد بجستجوی من و سرنوشت من

آمد چهار طفل دگر هم بزرگ کرد

آمد که پیت نفت گرفته بزیر بال

هر شب در آید از در یک خانه فقیر

روشن کند چراغ یکی عشق نیمه جان

او را گذشته ایست ، سزاوار احترام :

تبریز ما ! بدور نمای قدیم شهر

در ( باغ بیشه ) خانه مردی است باخدا

هر صحن و هر سراچه یکی دادگستری است

اینجا بداد ناله مظلوم میرسند

اینجا کفیل خرج موکل بود وکیل

مزد و درآمدش همه صرف رفاه خلق

در ، باز و سفره ، پهن

بر سفره اش چه گرسنه ها سیر میشوند

یک زن مدیر گردش این چرخ و دستگاه

او مادر من است
انصاف میدهم که پدر رادمرد بود

با آنهمه درآمد سرشارش از حلال

روزی که مرد ، روزی یکسال خود نداشت

اما قطارهای پر از زاد آخرت

وز پی هنوز قافله های دعای خیر

این مادر از چنان پدری یادگار بود

تنها نه مادر من و درماندگان خیل

او یک چراغ روشن ایل و قبیله بود

خاموش شد دریغ
نه ، او نمرده ، میشنوم من صدای او

با بچه ها هنوز سر و کله میزند

ناهید ، لال شو

بیژن ، برو کنار

کفگیر بی صدا

دارد برای ناخوش خود آش میپزد

او مرد و در کنار پدر زیر خاک رفت

اقوامش آمدند پی سر سلامتی

یک ختم هم گرفته شد و پر بدک نبود

بسیار تسلیت که بما عرضه داشتند

لطف شما زیاد

اما ندای قلب بگوشم همیشه گفت :

این حرفها برای تو مادر نمیشود .

پس این که بود ؟

دیشب لحاف رد شده بر روی من کشید

لیوان آب از بغل من کنار زد ،

در نصفه های شب .

یک خواب سهمناک و پریدم بحال تب

نزدیکهای صبح

او زیر پای من اینجا نشسته بود

آهسته با خدا ،‌

راز و نیاز داشت

نه ، او نمرده است .

نه او نمرده است که من زنده ام هنوز

او زنده است در غم و شعر و خیال من

میراث شاعرانه من هرچه هست از اوست

کانون مهر و ماه مگر میشود خموش

آن شیرزن بمیرد ؟ او شهریار زاد

هرگز نمیرد آنکه دلش زنده شد بعشق

او با ترانه های محلی که میسرود

با قصه های دلکش و زیبا که یاد داشت

از عهد گاهواره که بندش کشید و بست

اعصاب من بساز و نوا کوک کرده بود

او شعر و نغمه در دل و جانم بخنده کاشت

وانگه باشکهای خود آن کشته آب داد

لرزید و برق زد بمن آن اهتزاز روح

وز اهتزاز روح گرفتم هوای ناز

تا ساختم برای خود از عشق عالمی

او پنجسال کرد پرستاری مریض

در اشک و خون نشست و پسر را نجات داد

اما پسر چه کرد برای تو ؟ هیچ ، هیچ

تنها مریضخانه ، بامید دیگران

یکروز هم خبر : که بیا او تمام کرد .

در راه قم بهرچه گذشتم عبوس بود

پیچید کوه و فحش بمن داد و دور شد

صحرا همه خطوط کج و کوله و سیاه

طومار سرنوشت و خبرهای سهمگین

دریاچه هم بحال من از دور میگریست

تنها طواف دور ضریح و یکی نماز

یک اشک هم بسوره یاسین چکید

مادر بخاک رفت .

آنشب پدر بخواب من آمد ، صداش کرد

او هم جواب داد

یک دود هم گرفت بدور چراغ ماه

معلوم شد که مادره از دست رفتنی است

اما پدر بغرفه باغی نشسته بود

شاید که جان او بجهان بلند برد

آنجا که زندگی ،‌ ستم و درد و رنج نیست

این هم پسر ، که بدرقه اش میکند بگور

یک قطره اشک ، مزد همه زجرهای او

اما خلاص میشود از سرنوشت من

مادر بخواب ، خوش

منزل مبارکت .

آینده بود و قصه بیمادری من

ناگاه ضجه ئی که بهم زد سکوت مرگ

من میدویدم از وسط قبرها برون

او بود و سر بناله برآورده از مغاک

خود را بضعف از پی من باز میکشید

دیوانه و رمیده ، دویدم بایستگاه

خود را بهم فشرده خزیدم میان جمع

ترسان ز پشت شیشه در آخرین نگاه

باز آن سفیدپوش و همان کوشش و تلاش

چشمان نیمه باز :

از من جدا مشو

میآمدیم و کله من گیج و منگ بود

انگار جیوه در دل من آب میکنند

پیچیده صحنه های زمین و زمان بهم

خاموش و خوفناک همه میگریختند

میگشت آسمان که بکوبد بمغز من

دنیا به پیش چشم گنهکار من سیاه

وز هر شکاف و رخنه ماشین غریو باد

یک ناله ضعیف هم از پی دوان دوان

میآمد و بمغز من آهسته میخلید :

تنها شدی پسر .

باز آمدم بخانه چه حالی ! نگفتنی

دیدم نشسته مثل همیشه کنار حوض

پیراهن پلید مرا باز شسته بود

انگار خنده کرد ولی دلشکسته بود :

بردی مرا بخاک کردی و آمدی ؟

تنها نمیگذارمت ای بینوا پسر

میخواستم بخنده درآیم ز اشتباه

اما خیال بود

 ای وای مادرم



استاد شهریار

پیرمرد عاشق


پیرمردی صبح زود از خانه اش بیرون آمد.پیاده رو در دست تعمیر بود به همین خاطر

در خیابان شروع به راه رفتن کرد که ناگهان یک ماشین به او زد.مرد به زمین افتاد.

مردم دورش جمع شدند واو را به بیمارستان رساندند. پس از پانسمان زخم ها،

پرستارانبه او گفتند که آماده عکسبرداری از استخوان بشود.پیرمرد در فکر فرو

رفت.سپس بلند شد ولنگ لنگان به سمت در رفت و در همان حال گفت:"که عجله

دارد ونیازی به عکسبرداری نیست"

پرستاران سعی در قانع کردن او داشتند ولی موفق نشدند.برای همین

از او دلیل عجله اش را پرسیدند. پیر مرد گفت:" زنم در خانه سالمندان است.

من هر صبح به آنجا میروم وصبحانه را با او میخورم.نمیخواهم دیر شود!"

پرستاری به او گفت:" شما نگران نباشید ما به او خبر میدهیم.

که امروز دیرتر میرسید." پیرمرد جواب داد:"متاسفم.

او بیماری فراموشی دارد ومتوجه چیزی نخواهد شد وحتی مرا هم نمیشناسد.

" پرستارها با تعجب پرسیدند: پس چرا هر روز صبح برای صرف صبحانه پیش او

میروید در حالی که شما را نمیشناسد؟"پیر مرد با صدای غمگین وآرام گفت:"

اما من که او را مي شناسم



روزای خیلی طلائی یادته؟


روزای خیلی طلایی یادته؟ روز ترس از جدایی، یادته؟

روز تمرین اشاره یادته؟ شب چیدن ستاره یادته؟

شعرای کتاب درسی یادته؟ یادته گفتی می ترسی ،یادته؟

عکسمون تو قاب عکس و ، یادته؟ بله بدون مکث و یادته؟


دستمون تو دست هم بود یادته؟ غصه هامون کم کم بود، یادته؟

چشم نازت مال من بود یادته؟ دیدن من غدغن بود یادته؟

روزگار قهر و آشتی یادته؟ هیج کس و جز من نداشتی ، یادته؟


رویاهای آسمونی ،یادته؟ قول دادی پیشم بمونی، یادته؟

روزای بی غم و غصه یادته؟ ببینم اول قصه یادته؟



عصر ابراز علاقه یادته؟ خبر خوش کلاغه ،یادته

دست گرمت تو زمستون یادته؟ شونه من زیر بارون یادته؟

واسه خنده اجازه یادته؟ اونا که می گفتی رازه ؛ یادته؟


یادته فال های حافظ تو حیاط ؟ یادته قسم جون شاخه نبات؟

گل سرخا رو نچیدیم یادته؟ یه روزی هم و ندیدیم ؛ یادته؟

حرفامون سر صداقت یادته؟ تو ، تو مجازات خیانت ، یادته؟

پنهونی سر قرارا ، یادته؟ تأخیرات توی بهارا یادته؟

گوش ندادیم به نصیحت، یادته؟ گشتنت دنبال فرصت یادته؟

دستات و میخوام بگیرم یادته؟ راستی تو ، بی تو می میرم یادته؟



دونه دادن به کبوتر یادته؟ خاطرات توی دفتر یادته؟

فال با نیت رسیدن یادته؟ طعم قهوه رو چشیدن یادته؟

واسه فال قهوه رو خوردن یادته؟ روزی صد بار بی تو مردن ، یادته؟

یادته دعا، یادته دعای زیر طاقیا ؟ کنار بوته های اقاقیا ؟


زیر اون درخت گیلاس، یادته؟ با دوتا شاخه گل یاس؛ یادته؟

یادته گفتن راز ،به قاصدک ؟ یادته، چه قدر به هم گفتیم، کمک ؟

فکر بودن توی قایق یادته؟ تو به من گفتی شقایق، یادته؟

پیش هم بودیم نذاشتن، یادته؟ اونا ما رو دوست نداشتن ،یادته؟


نامه بدون امضاء یادته؟ اسم مستعار رویا ، یادته؟

طرح اون انگشتر من یادته؟ پاسخ مختصر من یادته؟

فال حافظ شب یلدا ، یادته؟ اسمم و گذاشتی شیدا یادته؟

چیزی خواستیم از خدامون یادته؟ مستجاب نشد دعامون، یادته؟


چشمون زدن حسودا یادته؟ چشامون شد مثل رودا ، یادته؟

گفتی ما باید جداشیم یادته؟

گفتی ما باید جداشیم یادته؟ گفتی باید بی وفاشیم ، یادته؟

یه دفه ازم بریدی ؛ یادته؟ خط رو اسم من کشیدی ؛یادته؟

گفتی عشق تو هوس بود یادته؟ گفتی خوب بود ولی، بس بود یادته؟

حلقه من دست تو دیدم؛ یادته؟

حلقه من دست تو دیدم یادته؟ کلی سرزنش شنیدم ؛ یادته؟

چشم من به چشمت افتاد یادته؟کاری که دست دلم داد ؛ یادته؟


حالا اومدم، همون جا وایسادم؛

حالا اومدم همون جا وایسادم که تقاضای تو رو جواب دادم

درآوردم از دسم انگشتر و، جا گذاشتمش همونجا ، دفتر و

اما قول دادم به قلبم و خدا، دیگه دل ندم به عشق آدما 


تسلیت قلب صبورم


نه چشمی منتظر مانده به راهم
                
                 نه میدانم که چه بوده گناهم

نوشتی سوی غم تبعید  گردد

                  چرا محکوم این  بخت سیاهم

چرا حبس ابد بر دل نوشتی

                   چرا بازندهء‌ٰ این دادگاهم

مگر دیوارکوته تر زمن نیست

                   مگر پاسخ ندارد دادخواهم

چو فهمیدی که چشم خیس دارم

                    زدی زنجیر بر راه نگاهم

چو گفتم عشق گغتی قل بیارید

                   به پاهایش زنیدو دستها هم

چو گفتم دل دهانم را شکستی

                   بگفتی که کنید آتش فراهم

بیاندازید درآتش دلش را

                   ز حکمش ذره ای هرگز نکاهم

ندارم باکی از آتش بیانداز

                    بسوزد آتشت را سوز آهم

بگفتی خون او برخاک ریزید

                    گلی روئید بین قتلگاهم ..

                                                                              (عماد)

                                                                                            سید احمد مصطفوی

زیباترین قلب !


روزي مرد جواني وسط شهري ايستاده بود و ادعا مي كرد كه زيبا ترين قلب را درتمام

آن منطقه دارد.

جمعيت زياد جمع شدند. قلب او كاملاً سالم بود و هيچ خدشه‌اي بر آن وارد نشده بود و

همه تصديق كردند كه قلب او به راستی زيباترين قلبي است كه تاكنون ديده‌اند.

مرد جوان با كمال افتخار با صدايي بلند به تعريف قلب خود پرداخت.

ناگهان پير مردي جلوي جمعيت آمد و گفت كه قلب تو به زيبايي قلب من نيست.

مرد جوان و ديگران با تعجب به قلب پير مرد نگاه كردند قلب او با قدرت تمام مي‌تپيد

اما پر از زخم بود.

قسمت‌هايي از قلب او برداشته شده و تكه‌هايي جايگزين آن شده بود

و آنها به راستی جاهاي خالي را به خوبي پر نكرده بودند براي همين  گوشه‌هايی

دندانه دندانه درآن ديده مي‌شد. در بعضي نقاط شيارهاي عميقي وجود داشت كه هيچ

تكه‌اي آن را پرنكرده بود، مردم كه به قلب پير مرد خيره شده بودند با خود مي‌گفتند

كه چطور او ادعا مي‌كند كه زيباترين قلب را دارد؟

مرد جوان به پير مرد اشاره كرد و گفت تو حتماً شوخي مي‌كني؛ قلب خود را با

قلب من مقايسه كن؛ قلب تو فقط مشتي رخم و بريدگي و خراش است .

پير مرد گفت: درست است. قلب تو سالم به نظر مي‌رسد اما من هرگز قلب خود را

با قلب تو عوض نمي‌كنم. هر زخمي نشانگر انساني است كه من عشقم را به او داده‌ام

من بخشي از قلبم را جدا كرده‌ام و به او بخشيده‌ام.گاهي او هم بخشي از قلب خود را

به من داده است كه به جاي آن تكه‌ي بخشيده شده قرار داده‌ام؛ اما چون اين دو

عين هم نبوده‌اند گوشه‌هايي دندانه دندانه در قلبم وجود دارد كه برايم عزيزند؛

چرا كه ياد‌آور عشق ميان دو انسان هستند. بعضي وقتها  بخشي از قلبم را به كساني

بخشيده‌ام اما آنها چيزی از قلبشان را به من نداده‌اند، اينها همين شيارهاي عميق هستند.

گرچه دردآور هستند اما ياد‌آور عشقي هستند كه داشته‌ام. اميدوارم كه آنها هم

روزي بازگردند و اين شيارهاي عميق را با قطعه‌ای كه من در انتظارش بوده‌ام

پركنند، پس حالا مي‌بيني كه زيبايي واقعي چيست؟

مرد جوان بي هيچ سخني ايستاد، در حالي كه اشك از گونه‌هايش سرازير مي‌شد

به سمت پير مرد رفت از قلب جوان و سالم خود قطعه‌ای بيرون آورد و با دستهاي

لرزان به پير مرد تقديم كرد پير مرد آن را گرفت و در گوشه‌اي از قلبش جاي داد و

بخشي از قلب پير و زخمي خود را به جاي قلب مرد جوان گذاشت .

مرد جوان به قلبش نگاه كرد؛ ديگر سالم نبود، اما از هميشه زيباتر بود زيرا كه

عشق از قلب پير مرد به قلب او نفوذ كرده بود...

کج میرویم

دل خوش ازآنیم که حج میرویم

غافـل از آنیم کـه کج مـیرویــم


کعبه به دیدار خدا میرویم

 او که همینجاست کجا میرویم


حج بخدا جز به دل پاک نیست

شستن غم از دل غمناک نیست


دین که به تسبیح و سر و ریش نیست

هرکه علی گفت که درویش نیست


صبح به صبح در پی مکر و فریب

شب همه شب گریه و امن یجیب

داستان دیوانگی و عشق


زمان های قديم٬ وقتی هنوز راه بشر به زمين باز نشده بود. فضيلت ها و تباهی ها

دور هم جمع شده بودند.

ذکاوت گفت بياييد بازی کنيم. مثل قايم باشک!

ديوانگی فرياد زد: آره قبوله من چشم می زارم!

چون کسی نمی خواست دنبال ديوانگی بگردد٬‌ همه قبول کردند.

ديوانگی چشم هايش را بست و شروع به شمردن کرد: يک٬... دو٬... سه٬... !

همه به دنبال جايی بودند که قايم بشوند.

نظافت خودش را به شاخ ماه آويزان کرد.

خيانت خودش را داخل انبوهی از زباله ها مخفی کرد.

اصالت به ميان ابر ها رفت.

هوس به مرکز زمين راه افتاد.

دروغ که می گفت به اعماق کوير خواهد رفت٬ به اعماق دريا رفت.

طعم داخل يک سيب سرخ قرار گرفت.

حسادت هم رفت داخل يک چاه عميق.

آرام آرام همه قايم شده بودند و

ديوانگی همچنان می شمرد: هفتادو سه٬ هفتادو چهار٬ ...

اما عشق هنوز معطل بود و نمی دانست به کجا برود.

تعجبی هم ندارد. قايم کردن عشق خيلی سخت است.

ديوانگی داشت به عدد ۱۰۰ نزديک می شد٬ که عشق رفت وسط يک

دسته گل رز آرام نشت.

ديوانگی فرياد زد: دارم ميام. دارم ميام ...

همان اول کار تنبلی را ديد. تنبلی اصلا تلاش نکرده بود تا قايم شود.

بعد هم نظافت را يافت. خلاصه نوبت به ديگران رسيد. اما از عشق خبری نبود.

ديوانگی ديگر خسته شده بود که حسادت حسوديش گرفت و آرام در گوش او

گفت: عشق در آن سوی گل رز مخفی شده است.

ديوانگی با هيجان زيادی يک شاخه گل از درخت کند و آن را با تمام قدرت

داخل گل های رز فرو برد.

صدای ناله ای بلند شد.

عشق از داخل شاخه ها بيرون آمد٬ دست هايش را جلوی صورتش

گرفته بود و از بين انگشتانش خون می ريخت.

شاخهء درخت٬ چشمان عشق را کور کرده بود.

ديوانگی که خيلی ترسيده بود با شرمندگی گفت

حالا من چی کار کنم؟ چگونه می توانم جبران کنم؟

عشق جواب داد: مهم نيست دوست من٬ تو ديگه نميتونی کاری بکنی٬

فقط ازت خواهش می کنم از اين به بعد يار من باش.

همه جا همراهم باش تا راه را گم نکنم.

و از همان روز تا هميشه عشق و ديوانگی همراه يکديگر به احساس تمام

آدم های عاشق سرک می کشند ...


من به آمار زمین مشکوکم


دوباره دست هایم را می گیری

دوباره پرواز می دهی مرا حوالی خیالت

ولی دوباه یک بال مانده تا اوج

دست هایم را رها می کنی

تا در حسرت دیدن اوج احساست

به قعر خیالت سقوط کنم


به شقایق سوگند که تو برخواهی گشت


 من به این معجزه ایمان دارم ...


 " منتظر باید بود تا زمستان برود، غنچه ها گل بکنند ... "

................................

من به آمار زمین مشکوکم 


اگر این سطح پر از آدمهاست


پس چرا این همه آدم تنهاست !

مرد نابینا


روزی مرد کوری روی پله های ساختمانی نشسته و کلاه و تابلویی را در کنار پایش

قرار داده بود. روی تابلو نوشته بود: من کور هستم لطفا کمک کنید. روزنامه نگار

خلاقی از کنار او میگذشت نگاهی به او انداخت فقط چند سکه در داخل کلاه بود.

او چند سکه داخل کلاه انداخت و بدون اینکه از مرد کور اجازه بگیرد تابلوی او را

برداشت آن را برگرداند و اعلان دیگری روی آن نوشت و تابلو را کنار پای او گذاشت

و آنجا را ترک کرد.

عصر آنروز روزنامه نگار به آن محل برگشت و متوجه شد که کلاه مرد کور پر از

سکه و اسکناس شده است. مرد کور از صدای قدمهای او، خبرنگار را شناخت و

خواست اگر او همان کسی است که آن تابلو را نوشته بگوید، که بر روی آن چه نوشته

است؟ روزنامه نگار جواب داد: چیز خاص و مهمی نبود، من فقط نوشته شما را به

شکل دیگری نوشتم و لبخندی زد و به راه خود ادامه داد.

مرد کور هیچوقت ندانست که او چه نوشته است، ولی روی تابلوی او نوشته شده بود:

امروز بهار است، ولی من نمیتوانم آنرا ببینم.

بازم همون دورۀ بی سواتی

بازم همون دوره بی‌سواتی
قربون اون حرفای عشق لاتی
قربون اون «مخلصتم، فداتم»
قربون اون «من خاک زیرپاتم»
قربون اون حافظ روی تاقچه
قربون حسن یوسف تو باغچه
قربون مردمی که مردم بودن
اهل صفا، اهل تبسم بودن
قربون اون دوره تردماغی
قربون اون تصنیف کوچه‌باغی
قربون دوره‌ای که خوش‌بینی بود
تار سبیل‌ها چک تضمینی بود



مردای ناب و اهل دل نداره
شهری که بوی کاهگل نداره
بوی خوش کباب و نون سنگک
عطر اقاقیا و یاس و پیچک
بوی گلاب و بوی دود اسفند
جمع قشنگ اشک شوق و لبخند
بوی خیار تازه،‌توی ایوون
تو سفره‌ای پر از پنیر و ریحون
بوی سلام گرم مرد خونه
تو حوض خونه، رقص هندوونه
بوی خوش کتاب‌های کاهی
تو امتحان کتبی و شفاهی
قدم زدن تو مرز خواب و رؤیا
خدا، خدا، خدا، خدا، خدایا!


آی جماعت، چطوره احوال‌تون؟

چی مونده از صفای پارسال‌تون؟
نگین فلانی از لطیفه خسته است
خداگواهه من دلم شکسته است
با خنده شماس که جون می‌گیرم
برای تک‌تک شما می‌میرم
حتی اگه فقیر و بی‌پول باشید
دلم می‌خواد که شاد و شنگول باشید
خونه‌هاتون چرا خوش‌آب و رنگ نیست؟
چی‌شده؟ خنده‌تون چرا قشنگ نیست؟
حرفهای گریه‌دار نمی‌پسندین؟
می‌خواین یه جوک بگم کمی بخندین؟


خوشا به حال اون که تو محله‌ش

هوای عاشقی زده به کله‌ش
کسی که قلبش اتصالی داره
می‌دونه عاشقی چه حالی داره
با این که سخته، بازدلنشینه
«تپش، تپش، وای‌از تپش» همینه
رد وبدل که شد نگاه اول
بیرون میاد از سینه آه اول
دل می‌گه هرچی‌بش بگی فوتینا
خواب و خوراک و زندگی فوتینا
عاشق شدن شیدایی داره والا
«خاطرخواهی رسوایی داره» والا
وقتی طرف توکوچه پیدا می‌شه
توی دلت یه باره غوغا می‌شه
آرزوهات خیلی دورن انگاری
توی دلت، رخت می‌شون انگاری
صدای قلبت اون قدر بلنده
که دلبرت می‌شنوه و می‌خنده
دین و مرام و اعتقادت می‌ره
اون که می‌خواستی بگی، یادت می‌ره
می‌خوای بگی: «فدات بشم الهی»
می‌گی که: «خیلی مونده تا سه‌راهی؟»
می‌خوای بگی: «عاشقتم عزیزم»
می‌گی که: «من عاعاعاعا، چیچیزم!»
می‌خوای بگی: «بیام به خواستگاری؟»
می‌گی: «هوای خوبی داره ساری»
کوزه ضربه دیده بی‌ترک نیست
حال طرف هم از تو بهترک نیست
می‌خواد بگه، «برات می‌میرم اصغر!»
می‌گه «تمنا می‌کنم برادر!»
می‌خواد بگه: «بیا به خواستگاریم»
می‌گه که: «ما پلاک شصت وچاریم»


اول عشق و عاشقی نگاهه

نگاه مثل آب زیرکاهه
بین شماها عشقو می‌شه فهمید
از تونگاها، عشقو می‌شه‌ فهمید
عشق، اخوی، آتیش زیردیگه
نگاه آدم که دروغ نمی‌گه
نگاه می‌گه: «عاشقتم به مولا
به قلب من خوش‌اومدی،‌بفرما»


حضور حضرت منیژه خاتون

چطوره حال بچه گربه‌هاتون؟
برای اون دهان و چشم و ابرو
همیشه بنده بوده‌ام دعاگو
زبس که رفته عشق، توی قلبم
نوشتم اسمتونو روی قلبم
خداگواهه تا شما نیایین
از تو گلوم، غذا نمی‌ره پایین
شباهمه‌ش یادشما می‌کنم
می‌رم به آسمون نیگا می‌کنم
شما رومثل ماه می‌کشم‌ هی
شباهمیشه آه می‌کشم هی
کسی خبر نداره از قضایا
نه جی‌جی و نه مامی و نه پاپا
به جای ماریاکری و گوگوش
نوا رگریه‌دار می‌کنم گوش
«قشنگترین پیرهنتو تنت کن
تاج سرسروری تو سرت کن
چشماتو مست کن همه‌جا رو بشکن
الا دل ساده و عاشق من...»
دلم می‌خواد که از سرمحبت
به عشق من بدین جواب مثبت
بگین بله وگرنه دلگیر میشم
تو زندگی دچار تأخیر می‌شم
اگرجواب نه بیاد تو نامه‌ت
خلاصه قهر، قهر تا قیامت!
فدای اون که نه نمی‌گه می‌شم
عاشق یک دختر دیگه می‌شم
تو بی‌لیاقتی اگر بگی نه
اند حماقتی اگر بگی نه
ببین تو آینه، آاخه این چه ریخته؟
مثل تو صدتا توی کوچه ریخته!
تو خانمی؟ تو خوشگلی؟ چه حرفا...
حرف زیادنزن، برو بینیم باااا...

بشین عزیز، پرت و پلا نگو مرد!

این مدلی نمی‌شه عاشقی کرد
تو هر دلی یه عشق، موندگاره
آدم که بیشتر از یه دل نداره
... درسته،‌دیگه توی شهر ما نیست
دلی که مثل کاروانسرا نیست
بازم همون دلای بچگی‌مون
دلای باصفای بچگی‌مون
یه چیز می‌گم، ایشالا دلخور نشین:
«قربون اون دلای‌تک‌سرنشین!»
 

این روزا عمر عاشقی دوروزه

ایشالا پیر عاشقی بسوزه
بلا به دور از این دلای عاشق
که جمعه عاشقند و شنبه فارغ!
گذاشته، روی میز من، یه پوشه
که اسم عشق‌های بنده توشه
زری، پری،‌سکینه، زهره، سارا
وجیهه و ملیحه و ثریا
نگین و نازی و شهین و نسرین
مهین و مهری و پرند و پروین
چهارده فرشته و سه اختر
دولیلی و سه اشرف و دو آذر
سفید و سبزه، گندمی و زاغی
بلوند و قهوه‌ای و پرکلاغی ...
هزار خانمند توی این لیست
با عده‌ای که اسم‌شون یادم نیست!


گذشت دوره‌ای که ما یکی بود

خدا و عشق آدما یکی بود
نامه مجنون به حضور لیلی
می‌رسه اینترنتی و ایمیلی!
شیرین می‌ره می‌شینه پیش فرهاد
روی چمن تو پارک بهجت‌آباد
زلفای رودابه دیگه بلند نیست
پله که هس، نیازی به کمند نیست
تو کوچه،‌غوغا می‌کنند و دعوا
چهار تا یوسف سر یک زلیخا!
نگاه عاشقانه بی‌فروغه
اگر می‌گن: «عاشقتم»، دروغه
تو کوچه‌های غربی صناعت
عشقو گرفتن از شما جماعت
کجا شد اون ظرافت و کرشمه
نگاه دزدکی کنار چشمه؟
کجا شد اون به شونه تکیه کردن
کنار جوب آب، گریه کردن؟
دلای بی‌افاده یادش به خیر
دخترکای ساده یادش به خیر


من از رکود عشق در خروشم

اگر دروغ می‌گم، بزن تو گوشم
تو قلب هیشکی عشق بی‌ریا نیست
حجب و حیا تو چشم آدمانیست
کشته دلبرند وارتباطش
فقط برای برخی از نکاطش!
پرنده پر، کلاغه پر، صفا پر
صداقت، از وجود آدما، پر
دلا، قسم بخور، اگر که مردی
که دیگه گرد عاشقی نگردی
ما توی صحبت رک و راستیم داداش
عشق اگه اینه، ما نخواستیم داداش
حال کذایی به شما ارزونی
عشق‌ریایی به شما ارزونی


زدم تو خال تون دوباره،‌ آخ‌جان!

حسابی حال تون گرفته شد، هان؟!
اینا که من می‌گم همه‌ش شعاره
عشق و محبت شاخ و دم نداره
مهم فقط نحوه ارتباطه
اینه که این قدر سرش بساطه
ناز و ادا همیشه بوده جونم
حجب و حیا همیشه بوده جونم
آدمو تو فکر خیال گذاشتن
وقت قرار، آدمو قال گذاشتن
وعده این که: «من زن تو می‌شم،
وصله چاک پیرهن تو می‌شم».
حرفای داغ و پخته و تنوری
چه از طریق نامه یا حضوری
همیشه بوده توی عشق، حاضر
همینه دیگه خب به قول شاعر:
«با اون همه قد و بالاتو قربون
با اون همه قول و قرار وپیمون
که با من غمزده داشتی، رفتی»
تو کوچه تون بازمنو کاشتی، رفتی!
چقدر، مونده بی‌حساب و کتاب
نامه لاکتاب مون بی‌جواب
چقدر وعده‌های بی‌سرانجام
چقدر توی کوچه، عرض اندام
چقدر حرف‌های عاشقانه
چقدر آه و ناله شبانه
چقدر گریه‌های توی پستو
چقدر وصف خط و خال و ابرو
چقدر دزدکی سرک کشیدن
چقدر فحش و ناسزا شنیدن!
چقدر خواب‌های، خوب و شیرین
چقدر، بعدخواب، ناله – نفرین!

خلاصه، عشق و عاشقی همین‌هاست

اما تو تعریفش همیشه دعواست
اگر دلت تپید و لایق شدی
عزیز من، بدون که عاشق شدی!


شاعر:ابوالفضل زرویی

آسمان نگهم بارانیست


غم آوارگی و دربدری،

غم تنهایی و خونین جگری

قاصدک وای به من همه از خویش مرا می رانند،

همه دیوانه و دیوانه ترم می خوانند

مادر من غم هاست،مهد و گهواره ی من ماتم هاست،

قاصدک دریابم!

روح من عصیان زده و طوفانیست،

آسمان نگهم بارانیست

قاصدک غم دارم،غم به اندازه سنگینی عالم دارم،

غم من صحراهاست،افق تیره او ناپیداست

قاصدک دیگر از این پس منم و تنهایی

و به تنهایی خود در هوس عیسایی،

و به عیسایی خود منتظر معجزه ای _غوغایی

قاصدک حال گریزش دارم،

می گریزم به جهانی که در آن پستی نیست،

پستی و مستی و بد مستی نیست

می گریزم به جهانی که مرا ناپیداست

شاید آن نیز فقط یک رویاست

زندانی


دل وحشت زده در سینه من می‌لرزید

            دست من ضربه به دیوار زندان کوبید

                                آی همسایه زندانی من

                                         ضربه‌ی دست مرا پاسخ گوی

                ضربه دست مرا پاسخ نیست

تا به کی باید تنها تنها

    وندر این زندان زیست

        ضربه هر چند به دیوار فرو کوبیدم

                                    پاسخی نشنیدم

 سال ها رفت که من

    کرده‌ام با غم تنهایی خو

        دیگر از پاسخ خود نومیدم

راستی هان

    چه صدایی آمد؟

        ضربه‌ای کوفت به دیواره زندان، دستی؟

                    ضربه می‌کوبد همسایه زندانی من

        پاسخی می‌جوید

                    دیده را می‌بندم

                            در دل از وحشت تنهایی او می‌خندم !!
"حمید مصدق"

ای دریغ


گفتم بهار


خنده زد و گفت

ای دریغ

دیگر بهار رفته نمی آید

گفتم پرنده

گفت اینجا پرنده نیست

اینجا گلی که باز کند لب به خنده نیست

گفتم

درون چشم تو دیگر؟

گفت دیگر نشان ز بادۀ مستی دهنده نیست

اینجا به جز سکوت سکوتی گزنه نیست...


                                                           "حمید مصدق"

راست میگفتی پدر

حیف,   

می دانم که دیگر, 

برنمی داری از آن خواب گران سر، 

تا ببینی
 
خورد سال سالخورد خویش را 

کاین زمان چندان شجاعت یافته ست  

تا بگوید :  

" راست میگفتی پدر..."

زود باوری

چشمت به چشم ما و دلت پیش دیگری ست

جای گلایه نیست که این رسم دلبری ست


هرکس گذشت از نظرت در دلت نشست
تنها گناه آینه ها زودباوری ست


 مهرت به خلق بیشتر از جور بر من است
سهم برابرِ همگان نابرابری ست


دشنام یا دعای تو در حق من یکی ست
ای آفتاب! هرچه کنی ذرّه پروری ست


 ساحل جواب سرزنش موج را نداد
گاهی فقط سکوت سزای سبکسری ست


فاضل نظری

کودکی برگرد


اولین روز دبستان بازگرد

کودکیها شاد و خندان بازگرد

بازگرد ای خاطرات کودکی
بر سوار اسب های چوبکی

خاطرات کودکی زیبا ترند
یادگاران کهن مانا ترند

درسهای سال اول ساده بود
آب را بابا به سارا داده بود

درس پند آموز روباه و خروس
روبه مکار و دزد چاپلوس

کاکلی گنجشککی باهوش بود
فیل نادانی برایش موش بود

روز مهمانی کوکب خانم است
سفره پر از بوی نان گندم است

با وجود سوز و سرمای شدید
ریز علی پیراهن از تن می درید

تا درون نیمکت جا می شدیم
ما پر از تصمیم کبرا می شدیم

پاک کن هایی ز پاکی داشتیم
یک تراش سرخ لاکی داشتیم

کیفمان چفتی به رنگ زرد داشت
دوشمان از حلقه هایش درد داشت

گرمی دستانمان از آه بود
برگ دفترهامان به رنگ کاه بود

مانده در گوشم صدایی چون تگرگ
خش خش جاروی بابا روی برگ

همکلاسی های من یادم کنید
باز هم در کوچه فریادم کنید

همکلاسی های درس و رنج و کار
بچه های جامه های وصله دار

کاش هرگز زنگ تفریحی نبود
جمع بودن بود و تفریقی نبود

کاش می شد باز کوچک میشدیم
لااقل یک روز کودک میشدیم

یاد آن آموزگار ساده پوش
یاد آن گچها که بودش روی دوش

ای معلم نام و هم یادت به خیر
یاد درس آب و بابایت به خیر

ای دبستانی ترین احساس من
باز گرد این مشق ها را خط بزن


"محمد علی حریری جهرمی"

در حال راه اندازی

سلام این بخش به زودی راه اندازی میشود

با ما همراه باشید

اس ام اس های عاشقانه

به روي گونه تابيدي و رفتي ، مرا با عشق  سنجيدي و رفتي ، تمام هستي ام نيلوفري

بود ،تو هستي مرا چيدي و رفتي

=======================

در قفس افتاده ام فکر رهایی نیستم / دل به عشقت داده ام اهل جدایی نیستم .

 =======================

اگه تو رو خواستم از روی عشقه / هرجا تو باشی اونجا بهشته .

 =======================

یک نامه پر از ماه و تو را دارم یاد / در پاکت گل گذاشتم دادم باد

 =======================

زمان غارتگر غریبیست ، همه چیز را می برد جز حس دوست داشتن را .

 =======================

کی گفته نفرین میکنم / غصه به تو حرومه / خوشبختی تو گل من / همیشه آرزومه .

 =======================

بی تو یک روز در این فاصله ها خواهم مرد / مثل یک بیت ته قافیه ها خواهم مرد /

تو که رفتی همه ثانیه ها سایه شدند / سایه در سایه ی آن ثانیه ها خواهم مرد /

شعله ها بی تو ز بی رنگی دریا گفتند / موج در موج در این خاطره ها خواهم مرد /

گم شدم در قدم دوری چشمان بهار / بی تو یک روز در این فاصله ها خواهم مرد .

 =======================

گریه کردن را دوست دارم چون تنها راه ابراز عشق ابر سیاه به گل سرخ است.

 =======================

وقتی تنها شدم ؛ فهمیدم قصه ی مادربزرگها درست بود: همیشه یکی بود یکی نبود.

 =======================

با پاي دل قدم زدن آن هم كنار تو

باشد كه خستگي بشود شرمسار تو

در دفتر هميشه ي من ثبت مي شود

اين لحظه ها عزيزترين يادگار تو

 =======================

تو مثل راز پاييزي و من رنگ زمستانم

چگونه دل اسيرت شد قسم به شب نمي دانم


بدون تو شبي تنها و بي فانوس خواهم مرد

دعا كن بعد ديدار تو باشد وقت پايانم

=======================

تو از دردی كه افتادست بر جانم چه می دانی؟

دلم تنها تو را دارد ولی با او نمی مانی

تمام سعی تو كتمان عشقت بود در حالی

كه از چشمان مستت خوانده بودم راز پنهانی

 =======================

چشم من چشمه ی زاینده ی اشک

گونه ام بستر رود


کاشکی همچو حبابی بر آب


در نگاه تو رها می شدم از بود و نبود

 =======================

اي نگاهت نخی از مخمل و از ابريشم

چند وقت است که هر شب به تو مي انديشم

به نفس هاي تو در سايه سنگين سکوت

به سخنهاي تو با لهجه شيرين سکوت

 =======================

روز روشن میره باز شب میرسه

غم میاد به هر دری سر میزنه

مگه میشه چشامو هم بزارم

وقتی غم قلبمو خنجر میزنه

 =======================

توی زندگی قلبت اونقدر زندونی ها رو اذیت می کنم تا مجبور بشی منو بندازتو زندون انفرادیت...

 =======================

ای کاش اگه کسی به دلمون پا میگذاشت دلمون رو تنها نمی گذاشت......

ای کاش اگه کسی روزی دلون رو تنها میگذاشت رد پاشو روی قلبمون جا نمی گذاشتی

=======================

یکی بود یکی نبود ..... اون که بود تو بودی .... اون که تو قلب تو نبود من بودم.

یکی داشت یکی نداشت ..... اون که داشت تو بودی اون که جز تو کسی رو نداشت من بودم

یکی خواست یکی نخواست .... اون که خواست تو بودی اون که نخواست از تو جدا بشه من بودم .

=======================

بعضی از فرشته ها بال دارند و بعضیاشون ندارند مثل دوست ؛ تقدیم به تو فرشته ی بی بالم


که به وجودت می بالم

عاشق شدم و محرم این کار ندارم / فریاد که غم دارم و غمخوار ندارم /

 بسیار شدم عاشق از این بیش / آن صبر که هر بار بود این بار ندارم


=======================
برای چشم عاشق تو نامه پست میکنم / همیشه آن تبسمی که میل توست درست

 میکنم / غم شکستن من و تو هم تمام میشود / فکر را رها نکن، خودم درست میکنم

=======================

فدایت ای گل زیبای هستی / نمیدانم کجا بی من نشستی / قشنگی های فردایم تو


هستی / یگانه گنج دنیایم تو هستی

 =======================

سهم من از تو دوریه تو لحظه های بی کسیم / قشنگی قسمت ماست که ما بهم نمیرسیم

 =======================

اینجا برای از تو نوشتن هوا کم است / دنیا برای از تو نوشتن مرا کم است /

گاهی تو را کنار خود احساس میکنم / اما چقدر دل خوشی خواب ها کم است

 =======================

 هیچ صبحانه ای طعم لبخند نخواهد داد، از فردا، حالا که ساز میروم میروم میزنی،

هر صبح از طلوعش پشیمان خواهد شد خورشید بی عسل نگاهت

 =======================

در آن درگه عشق چه مجتاج نشستم / تو هر شام مهتاب به یادت شکستم

 =======================

میزند باران نفرت بر پشت شیشه / حکم قلبم را نوشتن تنهایی تا به همیشه

 =======================

تنها صدای قلب تو حرمت خون منه / کاشکی بدونی خواستنت به قیمت خون منه

 =======================

دیدن دوباره ی تو واسه من آغازه / اوج شادی پرنده، لحظه ی پروازه

 =======================

آمدی از اشتباه اینجا به راه دیگری / باز شادم کن شبی با اشتباه دیگری

 =======================

هر چی مهربونتر باشی بیشتر بهت ظلم میکنن

 هر چی صادق تر باشی بیشتر بهت دروغ میگن

  هر چی دلسوزتر باشی بیشتر سرت کلاه میذارن

هر چی قلبتو آسونتر در اختیار بذاری راحت تر لهش میکنن

 هر چی آرومتر باشی فکر میکنن آدم ضعیفی هستی

  هر چی بیشتر به فکر دیگران باشی بیشتر حقتو میخورن

هر چی خودتو خاکی تر نشون بدی واست کمتر ارزش قائلن

=======================

من بی توهیچم تو باورم نکن ....خیسم ز گریه تنهاترم نکن......

عاشق نبودم تا با توسر کنم ......آتش نبودم خاکسترم نکن

=======================

در بازار بورس قلب تو چند سهم باید خریدتا ضربان به ظاهر منظمش حتی

ذره ای از سرمایه عشقم نسبت به تو را به باد فنا ندهد؟

=======================

عشق واقعی مثل روح میمونه همه در موردش حرف میزنن ولی خیلی کمن اونایی که ببیننش

=======================


وقتی آموزگار می پرسید عشق چند بخشه میگفتم 1 بخشه ولی حالا که با تو

آشنا شدم میگم 3 بخشه 1- تو رو آتیش دیدن 2- شوق با تو بودن 3- اندوه بی تو بودن

=======================


وقتی که فکرت تو بستر عشق تنهای تنهاست


من با تو بودم !

اما ندیدی .... اما ندیدی


======================= 


اگر 10 تا گل رز دستت گرفتی و رفتی جلوی آینه و دیدی 11 تاست، تعجب نکن...

این نشون میده که تو هم کوری هم کودنی هم دچار توهم شدی!


 =======================


به اولین قاصدکی که ازشهرقشنگ زندگیت میگذرداین پیغام را میدهم که هیچ چیز

نمی تواندمهرت را ازدلم بیرون کندحتی فاصله ها.

 =======================


در میان من و تو فاصله هاست گاه می اندیشم، می توانی تو به لبخندی این فاصله را برداری


 =======================

می توان ، از میان فاصله ها را برداشت دل من با دل تو ، هر دو بیزار از این فاصله هاست

 =======================

   تو رو خدا كمكم كن اين روزا هر چي بيشتر دست و پا ميزنم بيشتر فرو ميرم و غرق ميشم.

بد جوري تو درياي چشات گير كردم

 =======================

از شروع نفسهای حضرت آدم تا پایان نفسهای آخرین آدم دوستت دارم...

 =======================

اگر در معرفت یکتا نبودی ، دلم بیهوده رسوایت نمیشد

 =======================

قطره های باران شیشه ها را شست / از دل تنگ من اما چه کسی نقش تو را خواهد شست

 =======================

جان تو را می خواند / رازش چه کس می داند / حوری عشق من / نازش به گل می ماند .

 =======================

افسار دلم دست خدا بود چنین شد / ای وای اگر دست خودم بود چه می شد ؟ /

مقصود دلم مهر و وفا بود چنین گشت / گر مقصود دلم جور و جفا بود چه می شد ؟

 =======================

آسمونی یا زمینی هرچی هستی نازنینی / تو قلب کوچک من هنوز عزیزترینی

 =======================

تو گفتی تا شقایق هست زندگی باید کرد / شقایق هست تو نیستی ، چه باید کرد ؟

 =======================

زندگی آنقدر ارزش دارد که به خاطر آن از همه هستی خود مایه بگذاریم تا قصری

باشکوه از مهربانی ، محبت ، عشق و دوستی بنا کنیم و زندگی آنقدر بی ارزش است

که نباید به خاطر آن دلی را بیازاریم و برای رسیدن به قله های فانی دنیا دست به هر کاری بزنیم .


=======================

ستاره در آسمان نقش زمینه / خودم انگشتر و یارم نگینه / خداوندا نگینم را نگهدار / که یار آخر و اول همینه .
 

=======================

میگویم سلام ، هیچکس جوابم را نمیدهد ، پس خدانگهدار میگویم شاید از سر اتفاق،

یک نفر دست هایش تکان بخورد .
 

=======================


جای خالیت تو دلم مرگ رو بهونه میکنه / تو نباشی روزگار منو دیوونه میکنه .
 

======================


بر آن سریم کزین قصه دست برداریم / مگر عزیز من ، عشق دست بردار است /

کسی بجز خودم ای خوب من چه می داند / که از تو ، از تو بریدن چقدر دشوار است/

مخواه مصلحت اندیش و منطقی باشم / نمی شود به خدا ، پای عشق در کار است .

=======================


اتل متل یه فانوس / فرستادم برات بوس / گرفتی بگو آره / نشد بگو دوباره .
 

=======================

هر دیده که عاشق است خوابش ندهید / هر دل که در آتش است آبش ندهید /

دل از بر من رمید ، از بهر خدای / گر آید و در زند جوابش ندهید .

=======================


دیده در هجر تو شرمنده ی احسانم کرد / بس که شب ها گهر اشک بدامانم کرد/

ماجرای دل دیوانه بگفتم با شمع / آنقدر سوخت که از گفته پشیمانم کرد .

=======================


ما هرچی تلخی بود امتحان کردیم ولی دیدم هیچ چیز تلخ تر از ندیدنت نیست !

=======================

صدایت برایم از عاشق بودنت می گوید ، نگاهت برایم از محبت و دوست داشتن می گوید،

اما بودنت گویا بهشت ماست !

=======================

گرچه ما را نکني ياد ولي یادتو هستيم ، دل به پيامي ز دستان تو بستيم

 =======================

انجماد قلب ها را از خشک سالي چشم ها مي توان فهميد ، چشمي که

گريستن نمي داند ، زيستن نمي تواندبي تو آغاز مي کنم من روزهاي زرد را،

اشک و آه و ناله ها و درد را ، مي نويسم بي تو بودن هاي من پايانم است،

بي تو حامل مي شوم اندوه و اشک سرد را 

==============================================

عشق دلیل میخواد؟

دختری حین صحبت با پسری كه عاشقش بود، ازش پرسید

چرا دوستم داری؟ واسه چی عاشقمی؟


دلیلشو نمیدونم ...اما واقعا"*دوست دارم

تو هیچ دلیلی رو نمی تونی عنوان كنی... پس چطور دوستم داری؟

چطور میتونی بگی عاشقمی؟


من جدا"دلیلشو نمیدونم، اما میتونم بهت ثابت كنم


ثابت كنی؟ نه! من میخوام دلیلتو بگی


باشه.. باشه!!! میگم... چون تو خوشگلی،

صدات گرم و خواستنیه،

همیشه بهم اهمیت میدی،

دوست داشتنی هستی،

با ملاحظه هستی،

بخاطر لبخندت،

دختر از جوابهای اون خیلی راضی و قانع شد

متاسفانه، چند روز بعد، اون دختر تصادف وحشتناكی كرد و به حالت كما رفت

پسر نامه ای رو كنارش گذاشت با این مضمون


عزیزم، گفتم بخاطر صدای گرمت عاشقتم اما حالا كه نمیتونی حرف بزنی، میتونی؟

نه ! پس دیگه نمیتونم عاشقت بمونم

گفتم بخاطر اهمیت دادن ها و مراقبت كردن هات دوست دارم اما حالا كه نمیتونی برام اونجوری باشی، پس منم نمیتونم دوست داشته باشم

گفتم واسه لبخندات، برای حركاتت عاشقتم
اما حالا نه میتونی بخندی نه حركت كنی پس منم نمیتونم عاشقت باشم


اگه عشق همیشه یه دلیل میخواد مثل همین الان، پس دیگه برای من دلیلی واسه عاشق تو بودن وجود نداره

عشق دلیل میخواد؟

نه!معلومه كه نه!!

به خاطر همینه که من هنوز هم عاشقتم.....

نظره تو چیه؟

مرگ


می دویم فریاد می زنیم

می ایستیم
فرار می کنیم
می خندیم
اشک می ریزیم
و مرگ
هر بار یکی از ما را
یار می کشد...

 (علی اسداللهی)

به عکست سلام میکنم


هنوز حرف می زنم ، هنوز راه می روم

به سمت جای خالیت ، به اشتباه می روم

هنوز هم به عکس تو سلام می کنم ولی
 بدون هیچ پاسخی دوباره راه می روم

هنوز ماجرای ما سر زبان مردم است
به هر طرف که می روم ، پر اشک و آه می روم

 تو نیستی هنوز من ، به یاد با تو بودنم
 به کوچه می روم به این ، شکنجه گاه می روم

هـنــوز هــم بـرای تـو پـُـر از دلـیـل بـودنــم
همین که حرف می زنم ، همین که راه می روم

عاشق دلخسته


طبیبان بر سر بالین من آهسته می گفتند


که امشب تا سحر این عاشق دلخسته می میرد.


زه هر جا بگذرد تابوت من غوغا به پا خیزد


چه سنگین می رود این مرده از بس آرزوها داشت

فکر میکردم



پیش از اینها فکر می کردم خدا

                خانه ای دارد کنار ابرها

                    مثل قصر پادشاه قصه ها

                    خشتی از الماس و خشتی از طلا

        پایه ها ی برجش از عاج و بلور

        برسر تختی نشسته با غرور

    ماه، برق کوچکی از تاج او

    هر ستاره، پولکی از تاج او

        اطلس پیراهن او، آسمان

        نقش روی دامن او، کهکشان

رعد و برق شب، طنین خنده اش

سیل و توفان، نعره توفنده اش

                دکمه پیراهن او، آفتاب

                برق تیغ و خنجر او، ماهتاب


پیش از اینها خاطرم دلگیر بود

    از خدا، در ذهنم این تصویر بود

        آن خدا بی رحم بود و خشمگین

        خانه اش در آسمان، دور از زمین

                        بود، اما در میان ما نبود

    مهربان و ساده و زیبا نبود

    در دل او دوستی جایی نداشت

            مهربانی هیج معنایی نداشت

            هرچه می پرسیدم، از خود، از خدا

        از زمین، از آسمان، از ابرها

        زود می گفتند: این کار خداست

            پرس و جو از کار او کاری خطاست

            هر چه می پرسی، جوابش آتش است

     آب اگر خوردی، عذابش آتش است

     تا ببندی چشم، کورت می کند

            تا شدی نزدیک، دورت می کند

            کج گشودی دست، سنگت می کند

            کج نهادی پای، لنگت می کند

 

با همین قصه، دلم مشغول بود

        خوابهایم، خواب دیو و غول بود

    خواب می دیدم که غرق آتشم

    در دهان شعله های سرکشم

    در دهان اژدهایی خشمگین

            برسرم باران گُرزِ آتشین

            محو می شد نعره هایم، بی صدا

                            در طنین خنده خشم خدا...

                                نیت من، در نماز و در دعا

    ترس بود و وحشت از خشم خدا

    هر چه می کردم، همه از ترس بود

            مثل از برکردن یک درس بود

            مثل تمرین حساب و هندسه

            مثل تنبیه مدیر مدرسه

                تلخ، مثل خنده ای بی حوصله

                سخت، مثل حلّ صدها مسئله

                    مثل تکلیف ریاضی سخت بود

                    مثل صرف فعل ماضی سخت بود

 

تا که یک شب دست در دست پدر

        راه افتادم به قصد یک سفر

                در میان راه، در یک روستا

                خانه ای دیدیم، خوب و آشنا

            زود پرسیدم: پدر اینجا کجاست ؟

                گفت: اینجا خانة خوب خداست !

                گفت: اینجا می شود یک لحظه ماند

                گوشه ای خلوت، نمازی ساده خواند

                باوضویی، دست و رویی تازه کرد

                با دل خود، گفتگویی تازه کرد

 

گفتمش: پس آن خدای خشمگین

    خانه اش اینجاست ؟ اینجا، در زمین ؟

        گفت: آری، خانه او بی ریاست

        فرشهایش از گلیم و بوریاست

        مهربان و ساده و بی کینه است

        مثل نوری در دل آیینه است

                عادت او نیست خشم و دشمنی

                نام او نور و نشانش روشنی

                قهر او از آشتی، شیرین تر است

                مثل قهر مهربانِِ مادر است

 

دوستی را دوست، معنی می دهد

        قهر هم با دوست، معنی می دهد

                هیچ کس با دشمن خود، قهر نیست

                قهری او هم نشان دوستی است ...

 

تازه فهمیدم خدایم، این خداست

        این خدای مهربان و آشناست

            دوستی، از من به من نزدیکتر

            از رگ گردن به من نزدیکتر


آن خدای پیش از این را باد برد

            نام او را هم دلم از یاد برد

                آن خدا مثل خیال و خواب بود

                چون حبابی، نقش روی آب بود

                    می توانم بعد از این، با این خدا

                        دوست باشم، دوست ، پاک و بی ریا

 

می توان با این خدا پرواز کرد

        سفره دل را برایش باز کرد

            می توان در باره گل حرف زد

            صاف و ساده مثل بلبل حرف زد

                چکه چکه مثل باران راز گفت

                با دو قطره، صدهزاران راز گفت

        می توان با او صمیمی حرف زد

        مثل یاران قدیمی حرف زد

            می توان تصنیفی از پرواز خواند

            با الفبای سکوت آواز خواند

    می توان مثل علف ها حرف زد

    بازبانی بی الفبا حرف زد

                می توان در باره هر چیز گفت

                می توان شعری خیال انگیز گفت

                                مثل این شعر روان و آشنا

 
"قیصر امین‌پور"

قدر اشکاتو بدون


وقتی که گِریم می گیره

دلم می گه مبارکه

قدر اشکاتـــو بدون
هنوز چشات بی کلکه

                             وقتی که گِریم می گیره
                             یه آسمون بارونی ام
                             امّا به کی بگم خدا
                             من تو دلم زندونی ام

سرمو بالا می گیرم
کسی جوابم نمی ده
خیلی شباست ، یه رهگذر
به گریه هام نخندیدهِ

                            چه روز و روزگــاریِ ،
                            منو یه دنیا بی کسی
                            شدم یه مشت خاطرهِ
                            یه کوره دل واپسـیِ

می خوان تلافی بکنن
حرمت دل رو بشکنن
دارن به جرم سادگیم
چوب حراجم می زنن

                            تو این ولایت غریب
                            دل مرده ها عزیزترند
                            قحطی عشق ، عاشقاست
                            قلبای سنگی می خرن...

بیاموز ..


جهان طعم شراب کهنه دارد

به لبهایت چشیدن را بیاموز

تو اهل آسمانی ای زمینی
به بال خود پریدن را بیاموز

صدایت می کنند از عالم عشق
به گوش جان شنیدن را بیاموز

نسیمی باش و از باد بهاری
سحرگاهان وزیدن را بیاموز

تو ابر رحمتی ، گاهی فرو ریز
ز اشک خود چکیدن را بیاموز

گذارت گر ز راهی پر گل افتاد
به دست خود نچیدن را بیاموز

به عاشق غمزه و غم میفروشند
تو از اول خریدن را بیاموز

سبک همواره بار زندگی نیست
به دوش خود کشیدن را بیاموز

کمانت می کند این بار سنگین
تو از اول خمیدن را بیاموز
 
جهان از هر دو دارد ، شادی و غم
شکیب داغ دیدن را بیاموز

به دنیا دل سپردن نیست دشوار
ز دنیا دل بریدن را بیاموز

نیاسودن به دوران جوانی
به پایان آرمیدن را بیاموز

به جولان در سخن سالک مپرداز

دمی در خود خزیدن را بیاموز

فراموشم کنند


آنچنان خواهند خاموشم کنند

تا خلایق هم فراموشم کنند


طرفه حیلتها کنند این ساحران

تا غلام حلقه در گوشم کنند


خود نمی ریزند خونم تا مباد

شهره مانند سیاووشم کنند


بس بخوانندم به گوش افسانه ها

تا به خواب خوش چو خرگوشم کنند


لطفشان قهر است اگر مهرم کنند

شهدشان زهراست اگرنوشم کنند


گاه می گویم بهل تا لعبتان

با شراب بوسه مدهوشم کنند


لیک می بینم که خلق بی زبان

باز خوانندم که چاووشم کنند


عاقبت دانم به دوران حیات

در عزای خود سیه پوشم کنند

شما را دوست ...


آقا گمانم من شما را دوست...

حسی غریب و آشنا را دوست...


نه نه! چه می گویم فقط این که

آیا شما یک لحظه ما را دوست...


منظور من این که شما با من...

من با شما این قصه ها را دوست...


ای وای! حرفم این نبود اما

سردم شده آب و هوا را دوست...


حس عجیب پیشتان بودن

نه! فکر بد نه! من خدا را دوست...


از دور می آید صدای پا

حتا همین پا و صدا را دوست...


این بار دیگر حرف خواهم زد

آقا گمانم من شما را دوست...

غم کم می خورم


حال من بد نیست غم کم می خورم کم که نه! هر روز کم کم می خورم


آب می خواهم، سرابم می دهند عشق می ورزم عذابم می دهند

خود نمی دانم کجا رفتم به خواب از چه بیدارم نکردی؟ آفتاب!!!!

خنجری بر قلب بیمارم زدند بی گناهی بودم و دارم زدند

دشنه ای نامرد بر پشتم نشست از غم نامردمی پشتم شکست

سنگ را بستند و سگ آزاد شد یک شبه بیداد آمد داد شد

عشق آخر تیشه زد بر ریشه ام تیشه زد بر ریشه ی اندیشه ام

عشق اگر اینست مرتد می شوم خوب اگر اینست من بد می شوم

بس کن ای دل نابسامانی بس است کافرم! دیگر مسلمانی بس است

در میان خلق سر در گم شدم عاقبت آلوده ی مردم شدم

بعد ازاین بابی کسی خو می کنم هر چه در دل داشتم رو می کنم

نیستم از مردم خنجر بدست بت پرستم، بت پرستم، بت پرست

بت پرستم،بت پرستی کار ماست چشم مستی تحفه ی بازار ماست

درد می بارد چو لب تر می کنم طالعم شوم است باور می کنم

من که با دریا تلاطم کرده ام راه دریا را چرا گم کرده ام؟؟؟

قفل غم بر درب سلولم مزن! من خودم خوشباورم گولم مزن!

من نمی گویم که خاموشم مکن من نمی گویم فراموشم مکن

من نمی گویم که با من یار باش من نمی گویم مرا غم خوار باش

من نمی گویم،دگر گفتن بس است گفتن اما هیچ نشنفتن بس است

روزگارت باد شیرین! شاد باش دست کم یک شب تو هم فرهاد باش

آه! در شهر شما یاری نبود قصه هایم را خریداری نبود!!!

وای! رسم شهرتان بیداد بود شهرتان از خون ما آباد بود

از درو دیوارتان خون می چکد خون من،فرهاد،مجنون می چکد

خسته ام از قصه های شوم تان خسته از همدردی مسموم تان

اینهمه خنجر دل کس خون نشد این همه لیلی،کسی مجنون نشد

آسمان خالی شد از فریادتان بیستون در حسرت فرهادتان

کوه کندن گر نباشد پیشه ام بویی از فرهاد دارد تیشه ام

عشق از من دورو پایم لنگ بود قیمتش بسیار و دستم تنگ بود

گر نرفتم هر دو پایم خسته بود تیشه گر افتاد دستم بسته بود

هیچ کس دست مرا وا کرد؟ نه! فکر دست تنگ مارا کرد؟ نه!

هیچ کس از حال ما پرسید؟ نه! هیچ کس اندوه مارا دید؟ نه!

هیچ کس اشکی برای ما نریخت هر که با ما بود از ما می گریخت

چند روزی هست حالم دیدنیست حال من از این و آن پرسیدنیست

گاه بر روی زمین زل می زنم گاه بر حافظ تفاءل می زنم

حافظ دیوانه فالم را گرفت یک غزل آمد که حالم را گرفت:

" ما زیاران چشم یاری داشتیم خود غلط بود آنچه می پنداشتیم"

بمانیم که چه ؟


سایه جان رفتنی استیم بمانیم که چه

زنده باشیم و همه روضه بخوانیم که چه

درس این زندگی از بهر ندانستن ماست

این همه درس بخوانیم و ندانیم که چه

خود رسیدیم به جان نعش عزیزی هر روز

دوش گیریم و به خاکش برسانیم که چه

آری این زهر هلاهل به تشخص هر روز

بچشیم و به عزیزان بچشانیم که چه

دور سر هلهله و هاله*ی شاهین اجل

ما به سرگیجه کبوتر بپرانیم که چه

کشتی*ای را که پی غرق شدن ساخته اند

 هی به جان کندن از این ورطه برانیم که چه

بدتر از خواستن این لطمه ی نتوانستن

هی بخواهیم و رسیدن نتوانیم که چه

ما طلسمی که قضا بسته ندانیم شکست

کاسه و کوزه سر هم بشکانیم که چه

گر رهایی است برای همه خواهید از غرق

ورنه تنها خودی از لجه رهانیم که چه

ما که در خانه*ی ایمان خدا ننشستیم

کفر ابلیس به کرسی بنشانیم که چه

مرگ یک بار مثل دیدم و شیون یک بار

این قدر پای تعلل بکشانیم که

شهریارا دگران فاتحه از ما خوانند

ما همه از دگران فاتحه خوانیم که چه


"شعر استاد شهریار"

میروم..یا نمیروم


تجریش می روید!؟ .. نه آقا نمی روم

دربند می روید!؟ … نه بابا نمی روم

با این لکنته ای که امانت گرفته ام
اصلا به سمت عالم بالا نمی روم

راهم جنوب شهر ، خیابان عاشقیست
در کوچه های سرد شماها نمی روم

پشت تمام هستی خود ، ایست می کنم
بی دسته گل به دیدن لیلا نمی روم

گفتم به مادرم که اگر چه مخالفی
با من بیا به جان تو تنها نمی روم

امروز جیب خالی من جای عکس توست
فردا کنار عکس تو آیا نمی روم ؟!

حالا به انتهای خیابان رسیده ایم
کم کم پیاده می شوم ، اما، … نمی روم

ابر و غروب و زنگ در و اضطراب سبز
یا می روم درون دلش …. یا نمی روم …..


"رضا سیرجانی"

شعرهای زیبا


گرچه در عشق تو چندیست مردد هستم


باز بین همه عشاق سر آمد هستم

تو به دنبال رسیدن به نباید هایی

من به فکر شدن هر چه که باید هستم

گفته ای خوبی و من بد شده ام حرفی نیست

خوب من باش و حلالم کن اگر بد هستم

با همه خوب و بدم باز قبولم داری

یا که از چشم تو افتاده ام و رد هستم

دل بریدن ز نگاه تو محال است محال

گرچه در عشق تو چندیست مردد هستم



***


حرف نزن ،حرف مرا گوش کن

عشق گناه است فرا موش کن

آتش افروخته در سینه را

فکر نکن یکسره خاموش کن

چاره ای از جنس خودش چاره کن

فکربدی کردن و پا پوش کن

صبر نکن حرف دلت را بزن

مثل خودش آینه مخدوش کن

بغض گرفته ست نگاه تو را

حرف نزن حرف مرا گوش کن


***


کاش ز قلبم خبری داشتی

یا که دل شعله وری داشتی

سادگی ام دست تورا میگرفت؟

یا تو دل حیله گری داشتی

هیچ کس از سایه ی تو رد نشد

سایه ی بی رهگذری داشتی

طرح رفاقت که زدی با درخت

در چمدانت تبری داشتی

همسفری با دل من سخت نیست

می شد اگر بال و پری داشتی

آه که از سینه ی من می گذشت

گفت که آنجا اثری داشتی

عشق برو دست تو هم رو شده

در دل من کی ثمری داشتی


منبع : mortezababak.blogfa.com

مسافرم

گفتی می خوام بهت بگم همین روزا مسافرم

«باید برم» برای تو فقط یه حرف ساده بود

کاشکی می دیدی قلب من به زیر پات افتاده بود
شاید گناه تو نبود، شاید که تقصیر منه


شاید که این عاقبتِ این جوری عاشق شدنه
سفر همیشه قصه رفتن و دلتنگیه

به من نگو جدایی هم قسمتی از زندگیه
همیشه یک نفر میره آدم و تنها می ذاره


میره یه دنیا خاطره پشت سرش جا می ذاره
همیشه یک دل غریب یه گوشه تنها می مونه

یکی مسافر و یکی این وره دنیا می مونه
دلم نمیاد که بگم به خاطر دلم بمون


اما بدون با رفتنت از تن خستم میره جون
بمون برای کوچه‌ای که بی تو لبریزه غمه

ابری تر از آسمونش ابرای چشمای منه


بمون واسه خونه‌ای که محتاج عطر تن توست
بمون واسه پنجره ای که عاشق دیدن توست

چه فرقی می کند

وضع ما در گردش دنیا چه فرقی می کند
زندگی یا مرگ، بعد از ما چه فرقی می کند

ماهیان روی خاک و ماهیان روی آب
وقت مردن، ساحل و دریا چه فرقی می کند

سهم ما از خاک وقتی مستطیلی بیش نیست
جای ما اینجاست یا آنجا چه فرقی می کند؟

یاد شیرین تو بر من زندگی را تلخ کرد
تلخ و شیرین جهان اما چه فرقی می کند

هیچ کس هم صحبت تنهایی یک مرد نیست
خانه من با خیابان ها چه فرقی می کند

مثل سنگی زیر آب از خویش می پرسم مدام
ماه پایین است یا بالا چه فرقی می کند؟

فرصت امروز هم با وعده فردا گذشت
بی وفا! امروز با فردا چه فرقی می کند!

نمی خواهم..

نمی خواهم به جز من دوستدار دیگری باشی

برای لحظه ای حتی به فکر دیگری باشی 


نمی خواهم کسی نامش به لب های تو بنشیند
نمی خواهم صفای خنده ات را دیگری بیند 


نمی خواهم کسی یادت شود در پهنه ی هستی
نمی خواهم به غیر از من بگیرد دست تو دستی 


نمی خواهم کسی جز من به یار من سخن گوید
اگر چه قاصد من باشد و پیغام من گوید 


نمی خواهم که نقش چهره ات بر خاطری ماند
خیال دیگری بنیاد عشق ما بر اندازد

ملالی نیست


حال همه‌ ما خوب است

ملالی نیست جز گم شدنِ گاه به گاهِ خیالی دور

که مردم به آن شادمانیِ بی‌سبب می‌گویند

با این همه عمری اگر باقی بود

طوری از کنارِ زندگی می‌گذرم


که نه زانویِ آهویِ بی‌جفت بلرزد و

نه این دلِ ناماندگارِ بی‌درمان

تا یادم نرفته است بنویسم

حوالیِ خوابهای ما سالِ پربارانی بود

می‌دانم همیشه حیاط آنجا پر از هوای تازه‌ باز نیامدن است

اما تو لااقل

حتی هر وهله

گاهی

هر از گاهی

ببین انعکاس تبسم رؤیا شبیه شمایل شقایق نیست

راستی خبرت بدهم خواب دیده‌ام خانه ای خریده‌ام

بی‌پرده، بی‌پنجره، بی‌در، بی‌دیوار ... هی بخند

بی‌پرده بگویمت: چیزی نمانده است

من چهل ساله خواهم شد

فردا را به فال نیک خواهم گرفت

دارد همین لحظه یک فوج کبوتر سپید

از فرازِ کوچه ما می‌گذرد

باد بوی نامهای کسان من می‌دهد

یادت می‌آید رفته بودی خبر از آرامش آسمان بیاوری؟

نه ری‌را جان! نامه‌ام باید کوتاه باشد

ساده باشد

بی حرفی از ابهام و آینه

از نو برایت می‌نویسم

حال همه‌ ما خوب است اما تو باور نکن


"سید علی صالحی"

اینجا غریبه بودم

اینجا غریبه بودم، اهل زمین نبودم

با روح بی شکیبم هرگز عجین نبودم

از جنس موج بودم،رفتن گناه من شد
خود را شکستم اما ساحل نشین نبودم

باید گناهمان را بر شانه می نوشتند
پربود شانه هایم هرچند این نبودم

من آخرین شروعم برگرد باورم کن
عصیان گرفته روحم اهل یقین نبودم

باری است روی دوشم از افترا و تهمت
یا من در اشتباهم یا خرده بین نبودم

دلیل بودن تو

هر کسی دوتاست .

و خدا یکی بود .

و یکی چگونه می توانست باشد ؟

هر کسی به اندازه ای که احساسش می کنند ، هست .

و خدا کسی که احساسش کند ، نداشت .

عظمت ها همواره در جستجوی چشمی است که آنرا ببیند .

خوبی ها همواره نگران که آنرا بفهمد .

و زیبایی همواره تشنه دلی است که به او عشق ورزد .

و قدرت نیازمند کسی است که در برابرش رام گردد .

و غرور در جستجوی غروری است که آنرا بشکند .

و خدا عظیم بود و خوب و زیبا و پراقتدار و مغرور .

اما کسی نداشت ...

و خدا آفریدگار بود .

و چگونه می توانست نیافریند .

زمین را گسترد و آسمانها را برکشید ...

و خدا یکی بود و جز خدا هیچ نبود .

و با نبودن چگونه توانستن بود ؟

و خدا بود و با او عدم بود .

و عدم گوش نداشت .

حرف هایی است برای گفتن که اگر گوشی نبود ، نمی گوییم .

و حرفهایی است برای نگفتن ...

حرف های خوب و بزرگ و ماورائی همین هایند .

و سرمایه ی هر کسی به اندازه ی حرف هایی است که برای نگفتن دارد ...

و خدا برای نگفتن حرف های بسیار داشت .

درونش از آنها سرشار بود .

و عدم چگونه می توانست مخاطب او باشد ؟

و خدا بود و عدم .

جز خدا هیچ نبود .

در نبودن ، نتوانستن بود .

با نبودن نتوان بودن .

و خدا تنها بود .

        هر کسی گمشده ای دارد .

                             و خدا گمشده ای داشت ...

با هم

نذر چشمان تو این دل که اگر ما باهم...
که اگر قسمت ما شد تک و تنها باهم،

زیر یک سقف به هم زل بزنیم آخرسر
خنده ای از ته دل بی غم فردا با هم

بشود حادثه ها وفق مراد من و تو
یا نباشیم و یا تا ته دنیا باهم

اگر این بار خدا خواست که خوشبختی را
بفروشد کمی ارزانتر از این تا با هم...

اگر این بار زمان روی زمین بند شود
نشناسیم از این شوق سرازپا با هم

دست تو شانه ی خوبیست که موهایم را...
لحن من ساز قشنگیست که شب ها باهم،

شب شعری به غزلخوانی ترتیب دهیم
از من و رودکی و حافظ و نیما باهم

"در ازل پرتو حسنت زتجلی دم زد
عشق پیداشدو..."این است که حالا باهم...

من برایت غزلی تازه بگویم آن وقت
جمله ای از تو:"چه خوب است که لیلا باهم

دل به دریا بزنیم آخر این قصه ولی
صدوده سال بمانیم در این جا با هم"

شاید این بار به سروقت خدا رفتم تا
تا بخواهم بنویسد تو و من را باهم
 

از : لیلا عبدی

مجنون به بیابان زد


بگذار زمان روی زمین بند نباشد

حافظ پی اعطای سمرقند نباشد

بگذارکه ابلیس دراین معرکه یک بار
مطرود  ز درگاه خداوند نباشد

بگذار گناه هوس آدم و حوّا
بر گردن آن سیب که چیدند نباشد

مجنون به بیابان زد و لیلا... ولی ای کاش
این قصه همان قصه که گفتند نباشد
 
ای کاش عذاب نرسیدن به نگاهت
آن وعده ی نادیده که دادند نباشد

یک بارتو درقصه ی پرپیچ و خم ما
آن کس که مسافر شد و دل کند نباشد

آشوب،همان حس غریبی ست که دارم
وقتی که به لب های تو لبخند نباشد

درتک تک رگهای تنم عشق تو جاریست
در تک تک رگهای تو هرچند نباشد

من می روم و هیچ مهم نیست که یک عمر...
زنجیر نگاه تو که پابند نباشد

وقتی که قرار است کنار تو نباشم
بگذار زمان روی زمین بند نباشد...
 

از : رویا باقری

سهم عاشقی ام


چه ساده ام که به عشقت هنوز پابندم

به روزگار خودم جای گریه می خندم
 
چه ساده ام که پس از این هزار و هجده سال
هنوز هم به قراری که بسته ای بندم:
 
که می رسیّ و برای همیشه می مانی
و می دهی به نفس های خسته ام جانی
 
به انتهای خودم می رسم به این بن بست
همیشه قصه ی بی سرپناهی ام این است
 
همیشه آخر هر اتفاق می بازم
برنده باشی اگر،من به باخت می نازم

نشسته کنج قفس یک پرنده ی زخمی
تو حال خسته ی من را چگونه می فهمی؟

پرنده ایّ و قفس را ندیده ای هرگز
تو طعم تلخ قفس را چشیده ای هرگز؟

نشسته زیر پرت آسمان...چه خوشبختی
همیشه دور و برت آسمان...چه خوشبختی

تو از پرنده ی بی بال و پر چه می دانی؟
تو ای پرنده ی پر شور و شر...چه می دانی؟

دوباره سادگی ام کار می دهد دستم
نمی شود که از عشقت گذشت،دلبندم!
 
اگر چه سر به هوایی،قرار یادت نیست
هنوز هم به قراری که بسته ای بندم
 
هنوز هم که هنوز است حین هر باران
تو را برای نفس هام آرزومندم
 
تو سهم عاشقی ام...  نه ،نبوده ای هرگز
به روزگار خودم جای گریه می خندم

پدر دوستت دارم


سایه ای بود و پناهی بود و نیست

لغزشم را تکیه گاهی بود و نیست   

 

سخت دلتنگم کسی چون من مباد
سوگ حتـی قسمت دشمن مبــاد   

 

بــاورم نیست این من نـابــاورم
روی دوش خویش او را می برم   

 

مـی بـرم او را که آورده مـــــرا
پاس ایامـــی که پرورده مـــــرا   

 

می برم درخاک مدفونش کنـــم
از حساب خویش بیرونش کنـــم  

 

مثل من ده ها تن دیگـــــر به راه
جامه هاشان مثل دل هاشان سیاه  

 

منتظــــر تا بارشان خالی شــود 
نــوبت نشخـــوار و نقالی شــود  

 

هــرکسی هم صحبتـی پیدا کند
صحبت از هــر جا بجز این جا کند  

 

دیدنش سخت است و گفتن سخت تر
خوش به حالت ،خوش به حالت ای پدر  

 

« محمدعلی بهمنی »

آمده ام باعطش سالها


با همه ی بی سر و سامانی ام
باز به دنبال پریشانیم 

طاقت فرسودگی ام هیچ نیست
در پی ویرانی شدنی آنی ام 

آمده ام بلکه نگاهم کنی
عاشق آن لحظه ی طوفانی ام 

دلخوش گرمای کسی نیستم
آمده ام تا تو بسوزانی ام 

آمده ام با عطش سالها
تا تو کمی عشق بنوشانی ام 

ماهی برگشته ز دریا شدم
تا کی بگیری و بمیرانی ام 

خوبترین حادثه می دانمت
خوبترین حادثه می دانی ام؟ 

حرف بزن ابر مرا باز کن
دیر زمانی است که بارانی ام 

حرف بزن،حرف بزن سالهاست
تشنه ی یک صحبت طولانی ام 

ها...به کجا می کشیم ام خوب من؟!
ها...نکشانی به پشیمانی ام! 

 

"محمد علی بهمنی"

انگار مرده بودم


من زنده بودم اما انگار مرده بودم

از بس که روزها را با شب شمرده بودم

ده سال دور و تنها تنها به جرم اینکه :
او سر سپرده می خواست من دل سپرده بودم

ده سال می شد آری در ذره ای بگنجم
از بس که خویشتن را در خود فشرده بودم

در آن هوای دلگیر وقتی غروب می شد
گویی به جای خورشید من زخم خورده بودم

وقتی غروب می شد وقتی غروب می شد:
کاش آن غروب ها را از یاد برده بودم

 

"محمد علی بهمنی"

وقت آمدن توست


با ساعت دلم وقت دقیق امدن توست

من ایستاده ام مانند تک درخت سر کوچه
با شاخه هایی از آغوش
با برگ هایی از بوسه
با ساعت غرورم اما
من ایستاده ام با شاخه های تابستان
با برگ هایی از پاییز
هنگام شعله ور شدن من،هنگام شعله ور شدن توست
... چشم ها را میبندم
... گوش هارا میگیرم
با ساعت مشامم،اینک وقت عبور عطر تن توست... 

 

"محمد علی بهمنی" 

جز عشق نیست


مثل آهو می کشد گردن ولی رم می کند

با رمـــــیدنهای خــــود از عمر من کم کند


می نهد بر شتانه های خسته ام بار نگاه

بار سنگینی که پشت کوه را خم می کند


گرچه می ریزد شراب از چشم های مست او

کاسه صــــــبر مـــــرا لـــــبریز از غم می کند


با رقیبان می نشــــیند بـــاده نوشی می کند

چون مرا می بیند از غم چهره در هم می کند


بس که دور از چشم هایش سوگواری کرده ام

هر که می بیند مـــرا یــــــاد از محرم می کند


در عبور از لحظه های زندگی جز عشق نیست

آن که اســــــباب غـــــم ما را فراهم می کند

قصۀ گیسوی تو



دوش در حــلقه مــا قصــه گیســوی تـو بود       


تا دل شب سخن از سلسله موی تو بود 

 

دل که از ناوک مژگان تو در خون مـی‌گـشت      


بـــاز مشتـــاق کمـــانـخانـه  ابروی تو بود 

 

هــم عفــاالله صبـــا کــز تــو پیامـی مـی‌داد       


ور نه در کس نرسیدیم کـه از کوی تو بود 

 

عالم از شور و شر عشق خبر هیچ نداشت       


فـتـنه انگیـز جهــان غمــزه جادوی تو بود 

 

مــن سرگشـته هم از اهل سـلامت بـودم        


دام  راهـــم شـکـن طـره هنــدوی تو بود 

 

بـگشــا  بنــد  قبــا تــا  بگشـــایـد  دل من        


کــه گشـادی کـه مرا بود ز پهلوی تو بود 

 

بــه وفــای تــو کــه بـر تربــت حــافظ بـگذر         


کـز جهان می‌شد و در آرزوی روی تو بود 

هنوز من نبودم


همـه عمـر برندارم سـر از ایـن خمـار مستی

 کـه هنـوز مـن نبـودم کـه تو در دلم نشستی            

 تـو نـه مثل آفتــابی کـه حضـور و غیبـت افـتـد

                      دگـران رونـد و آینــد و تو همچنـان که هستی            

چـه حکـایت  از  فراقـت کــه  نداشـتم ولیــکن

                    تـو چــو روی بـاز کردی  در  مــاجــرا  ببسـتـی           

نظـری به دوسـتان کن که هـزار بــار از آن بــه

                     کـه  تحیــتی نویسـی و  هـدیـتـی فــرسـتـی           

دل دردمـنـد مــا را کـه  اسیــر  تـوســت  یــارا

                    بـه وصـال مرهمـی نـه چـو به انتظـار خسـتی           

نـه عجب که قلب دشمن شکنی به روز هیجا

                     تـو کـه قلب دوسـتان را به مفـارقت شکستی           

بـرو ای فقـیه  دانــا بــه  خــدای  بـخـش ما را

                     تو و زهـد و پارسایی من و عاشقـی و مستی           

دل هوشمند  بایــد کــه بـه  دلــبری  سـپاری

                     که چو قبله ایت باشد به از آن که خود پرستی          

چو زمام بخت و دولت نه به دست جهد باشـد

           چــه کنـنـد اگــر  زبــونی نـکننـد و  زیـردسـتی          

           گـلـه از  فــراق یـــاران  و  جـفـــای  روزگــاران

                   نه طریق توست سعدی کم خویش گیر و رستی

غزل مرگ


امشب از درد جدایی به لب آمد جانم

غزل  مرگ  در آغوش اجل  می خوانم

سینه ام تنگ و گلو بغض غریبی دارد

یا رب از کار دل و دهر و فلک حیرانم

شب پایان من است امشب و ایام فراق

به جهنم روم از آتش عشقش ، دانم

من اسیر لب و لعل و خط و خالش گشتم

نرود  یاد  من  از  یاد  که  جاویدانم

فتنه ی عشق گریبان من خسته گرفت

مست چشم و نگهش سست نمود ایمانم

سخن تلخ مکن از تلخی هجران باشد

منم  امروز  که  از  دست  دلم  ویرانم

دوستانم همه رفتند و منم خواهم رفت

که مرا چند صباحی به جهان مهمانم

هادیا ، پند رفیقان همه از خوبی نیست

چه بسا دوست که شاد است از این پایانم

بخت خراب


بخت  آنم  نبود  تا  که  زنم  بوسه   به  پایت

غیر  جان  هیچ  ندارم  که  دهم  بهر  جفایت

با همه جور و جفا بیش تر از پیش تو خواهم

به  امیدی  که  ببینم  به  یکی   روز   وفایت

پادشاه دل دیوانه ی  من  بودی  و  هستی

شاه  دل  کن  نظری  بر  من  دیوانه  گدایت

جان به قربانی چشمان سیاهت کنم امشب

جان و اندیشه و عمر و تن و مالم  به  فدایت

شکر بسیار بر این بخت که در بند تو هستم

هرگز از دست تو و بخت بدم نیست شکایت

در تب عشق و غمت سوختم و هیچ نگفتم

وقت   آنست  که  گویم  ز  فراق  تو  حکایت

بختم از چشم سیاه تو سیه تر شده ، جانا

جان من باشی و جان می دهم از بهر رضایت

هادیا  ،  بیشتر  از  خلق  جهان  عاشق  یارم

می رسد هجر من و دوست ، نهایت به نهایت

پختۀ عشق شدم


پخته ی عشق شدم گر چه شدم خام خیال

هر خیالی قدمی بود ،  رسد  دل  به  وصال

کار   دنیا   همه   نابودی   و   رفتن   باشد

عجب این است ندارد  غم  عشق  تو  زوال

پیر گشتم  به  جوانی  بسم  اندوه  تو  بود

غم دوری ز تو و آن لب و زلف و خط و خال

طفل شب با من و دل یکسره اشکش جاری

من و شب ساکت و خاموش و پر از شورش و قال

کودکان غرق نشاطند و منم غرق عزا

عمرم اول به عزا رفت و سپس هم به ملال

نرود چشم به خواب از غم آن ماه منیر

سیل باران شد و  در دیده ی من آب زلال

در جهان خلق همه در پی جاهند و جلال

من نخواهم ز جهان،حشمت و این جاه و جلال

ناله از دوست روا نیست در این عشق ، ولی

هادیا ، بخت تو این است به دنیا و بنال

فراق دوست


رخساره همچو برگ خزان شد  ز  هجر  یار

هجران   بلای  جان  شد  و   اندوه   روزگار

خوابم   نمی برد   ز   فراق    نگاه   دوست

دردم  نهان   و   اشک  دو  چشمانم  آشکار

در  دیدگان  خون   شده ام  نقش  فراق  بین

اشکم   روان  و  دیده  چو  دریا   و   غم  کنار

خواهم کنم فدای تو ای دوست ، جان خویش

در   جان    من   خیال    جمال    تو     یادگار

تعبیر  عشق  را  چو   ندانی  ،   مگو   سخن

عاقل    همیشه    هست  شکیبا  و    بردبار

تن شد نحیف و جان به لب آمد ز هجر دوست

خواهم  روم  به   باغ    وصالش  در  این   بهار

نومید   شد    دلم   ز    وصال    کهن      نگار

طی   شد   تمام  عمر  و   جوانی   در  انتظار

هادی   در    اشتباه     جوانی     شدی   فنا

اینک   غم    است   در      دل   دیوانه    پایدار

بوی وصال


می دهد باد شمالی نفس و بوی وصال

زودتر  ،  زودتر  از  پیش  بوز   باد  شمال

آمد  ایٌام   بهاران  و  گل  و  سبزه   دمید

دارم  امید  به  دیدار   تو   و   روز   وصال

در جهانی که اساسش همه سست است و خراب

وصل آن دلبر طناز  و  نکو  نیست  محال

فصل وصل است و مرا درد فراق است هنوز

بوده تنها دل دیوانه ی من در همه حال

شهر خاموش دلم شاهد شور است و نشاط

شوق دارد که گریزد ز غم و درد وخیال

من نبودم که تو بودی به جهان یار مرا

در همه خلق منم بهر وفا  بر  تو مثال

آسمان صاف و جهان نغمه ی دیدن خواند

مده از دست چنین فرصت دیدار  زلال

نالۀ من


نرسد  گوش  کسی  ناله   و   فریاد  مرا

می رود در همه عالم همه شب داد مرا

هرگز  از  یاد  من  ای  یار  نرفتی ، هرگز

ای  دریغ  از  تو  که  هرگز  نکنی یاد مرا

در جهان خوب وبد و شادی و غم در گذر است

از  غمت  گشت  فنا  پایه  و  بنیاد   مرا

بی کس و خسته و تنها و پریشان حالم

می برد نیمه شبی سوی خدا،باد مرا

برو  ای  یاد  کهن  یار  و  مرا  تنها   کن

یاد   یاران    قدیمی   نکند   شاد   مرا

روزگاری است که در بند غمت در بندم

مرگ  می آید  و  روزی  کند   آزاد  مرا

من و پایان جدایی ز غمت نیست امید

عشق کوهی دگر از درد فرستاد مرا

جان و جهان من


شاه دلم گدا مکش ، من شده ام گدای تو


گر چه ستم کنی به من،جان و تنم فدای تو


مهر تو از وجود من ، با غم دل نمی رود


مهر منت به دل نشد ، هر چه کنم برای تو


از همه کس گذر کنم ، از تو گذر نمی شود


مشکل تو وفای من ، مشکل من جفای تو


کن نظری که تشنه ام ، بهر وصال عشق تو


من نکنم نظر به کس ، جز رخ دلربای تو


جان من و جهان من ، روی سپید تو شدست


عاقبتم چنین شود ، مرگ من و بقای تو


از تو برآید از دلم ، هر نفس و تنفسم


من نروم ز کوی تو ، تا که شوم فنای تو


دست ز تو نمی کشم ، تا که وصال من دهی


هر چه کنی بکن به من ، راضی ام از رضای تو

عاشقان بی دل


شب  عاشقان  بی‌ دل  چه  شبی  دراز باشد

 

تو  بـیـا  کــز  اول  شــب  در  صبــح  بـاز بـاشد

 

عجبست  اگر  توانم  که  سفر  کنم  ز  دستت

 

به  کجــا  رود  کبــوتر  کــه  اسیـر  بــاز   باشد

 

ز  محبتت  نخواهم  که  نظـر  کنـم   بـه  رویت

 

که  محـب صـادق   آنـسـت  کـه  پاکبــاز  باشد

 

به  کرشــمه عنــایت  نگــهی  به  سوی ما کن

 

که  دعـای  دردمنـــدان  ز  ســـر  نیــــاز  بـاشد

 

سخنی که نیست طاقت که ز خویشتن بپوشم

 

به  کـدام  دوســت  گویم  کــه  محل  راز باشد

 

چه  نماز  باشد  آن  را  که  تو  در  خیال باشی

 

تو  صنــم  نمی‌گــذاری  کـه  مــرا  نمــاز  باشد

 

نه چنین حساب کردم چو تو دوست می‌گرفتم

 

که  ثنـا  و  حمــد  گوییـم  و  جفـا  و  ناز  باشد

 

دگرش  چو  بازبینی  غم  دل  مگوی  سعــدی

 

که  شب  وصـال  کوتاه  و  سخـن  دراز  باشد

 

قدمی  کـه  بـرگرفتی  به  وفـا  و  عـهد  یاران

 

اگــر   از  بـلا  بتـرسـی  قـدم   مجــاز   باشد

جملات عاشقانه و زیبا


رویای با تو بودن را نمی توان نوشت نمی توان گفت و حتی نمیتوان سرود

با تو بودن قصه شیرینی است به وسعت تلخی تنهایی

و داشتن تو فانوسی به روشنایی هر چه تاریکی در نداشتند

و...و من همچون غربت زده ای در آغوش بی کران دریای بی کسی

به انتظار ساحل نگاهت می نشینم و می مانم تا ابد

وتا وقتی که شبنم زلال احساست زنگار غم را از وجودم بشوید

دریای من...

=======================

کاش این قلب وسعت می گرفت ، شمع با پروانه الفت می گرفت

کاش توی جاده های زندگی ، خنده هم از گریه سبقت می گرفت.

=======================

گاه یک لبخند آنقدر عمیق میشود که گریه می کنیم

گاه یک نغمه آنقدر دست نیافتنی میشود که با ان زندگی می کنیم

گاه یک نگاه آنچنان سنگین میشود چشمانمان رهایش نمی کند

گاه یک عشق آنقدر ماندگار می شود که فراموشش نمی کنیم

=======================

گاهی اوقات آرزو می کنم ای کاش تک پرنده عاشقی بودم که میان صدها هزار پرنده بتوانم به قله بلند

=======================

 عشق یعنی خون دل یعنی جفا عشق یعنی درد و دل یعنی صفا عشق یعنی یک شهاب و یک سراب عشق یعنی یک سلام و یک جواب عشق یعنی یک نگاه و یک نیاز عشق یعنی عالمی راز و نیاز

=======================

به روی گونه تابیدی و رفتی مرا با عشق سنجیدی و رفتی تمام هستی ام نیلوفری بود تو هستی مرا چیدی و رفتی

=======================

نفرین به اون کسایی که روی دلا پا می ذارن تا که می بینن عاشقی میرن و تنهات می ذارن نفرین به آدمایی که تو سینه ها دل ندارن عاشق عاشق کشین ، رحم و مروت ندارن

=======================

روی یک طاقچه سنگی میون دو قاب رنگی بودن من وتو با هم داره تصویر قشنگی عکس تو تو قاب خاتم در حصار خالی از غم حتی در مرگ تن من نمی گیره رنگ ماتم

=======================
 
می دونی زیباترین خط منحنی دنیا چیه ؟ لبخندی که بی اراده رو لبهای یک عاشق نقش می بنده تا در نهایت سکوت فریاد بزنه : دوستت دارم

=====================

خواب ناز بودم شبی.... دیدیم کسی در میزند.... در را گشودم روی او ...دیدم غم است در می زند... ای دوستان بی وفا...از غم بیاموزید وفا..غم با آن همه بیگانگی..... هر شب به من سر می زند

======================

هزار دستگاه ریو، صد دستگاه آپارتمان، هزار سکه طلا و میلیاردها ریال اسکناس دو هزارتومانی فدای یه تار موی گلی مثل تو

======================

هرگاه دلت هوایم را کرد، به آسمان بنگر و ستارگان را ببین که همچون دل من در هوایت می تپند

بیا با پاک ترین سلام عشق آشتی کنیم *بیا با بنفشه های لب جوب آشتی کنیم * بیا ازحسرت و غم دیگه باهم حرف نزنیم * بیا برخنده ی این صبح بهار خنده کنیم

=======================

خوشبختی مثل یه پروانه است . وقتی دنبالش می‌دوی پرواز می‌کنه اما وقتی وایسی میاد رو سرت میشینه

=======================

من همه ی قصه هام قصه ی توست اگه غمگینه اونم از غصه ی توست

=======================

سهم من از دوری تو چیزی جز دلتنگی به اندازه دریاها ،نگاهی تاریک همچون شب های بدون مهتاب و لحظه هایی که ثانیه به ثانیه میگذرند نیست .پس ای دوست بشنو صدای دلتنگی مرا

=======================

تو بارانی من باران پرستم تودریایی من امواج تو هستم اگرروزی بپرسی باز گویم: تو من هستی و من نقش تو هستم

=======================

طبق قانون بقای شادی هیچ شادی از بین نمیره؛ بلکه فقط از دلی به دلی دیگه جابه جا می‌شه

=======================

اگرکسی واقعا کسی رو دوست داشته باشد بیشتر از اینکه بهت بگه دوست دارم میگه مواظب خودت باش...پس مواظب خودت باش

=======================

وقتی برگ های پاییز رو زیر پات له می کنی یادت باشه روزی بهت نفس هدیه می کردن

=======================

عیب جامعه این است که همه می خواهند آدم مهمی باشند و هیچ کس نمی خواهد فرد مفیدی باشد

=======================

ای عشق، شکسته ایم، مشکن ما را/ اینگونه به خاک ره میفکن ما را/ ما در تو به چشم دوستی می بینیم/ ای دوست مبین به چشم دشمن ما را

رسم زمونه : تو چشم میذاری من قایم میشم .........اما تو یکی دیگه رو پیدا میکنی

======================

تکیه بر دوست مکن محرم اسرار کسی نیست ما تجربه کردیم کسی یار کسی نیست

======================

عشق کلید شهر قلب است به شرط آنکه قفل دلت هرز نباشد که با هر کلیدی باز شود

======================

مرگ آن نیست که در قبر سیاه دفن شوم مرگ آن است که از خاطر تو با همه ی خاطره ها محو شوم

======================
می خوام روی تمام سنگ های دنیا بنویسم دلم واست تنگ شده و آرزو میکنم یکی از اون سنگ ها به سرت بخوره تا بفهمی دل تنگی چه دردی

=====================

غیر از غم عشق تو ندارم , غم دیگر شادم که جز این نیست مرا همدم دیگر

=====================

زدرد عشق توبا کس حکایتی که نکردم چرا جفای تو کم شد؟شکایتی که نکردم !!!

=====================

گر هیچ مرا در دل تو جاست بگو گر هست بگو نیست بگو راست بگو

=====================

گر نرخ بوسه را لب جانان به جان کند حاشا که مشتری سر مویی زیان کند

=====================

تو را برای وفای تو دوست می دارم ... وگرنه دلبر پیمانه شکن فراوان است

=====================

هر گز ندیدم بر لبی لبخند زیبای تو را هر گز نمی گیرد کسی در قلب من جای تو را

=====================

رسم زندگی این است روزی کسی را دوست داری و روز بعد تنهایی به همین سادگی او رفته است و همه چیز تمام شده مثل یک مهمانی که به آخر می رسد و تو به حال خود رها می شوی چرا غمگینی ؟ این رسم زندگیست پس تنها آوازبخوان

=====================

اگر شبی فانوس نفسهای من خاموش شد ، اگر به حجله آشنایی ، برخوردی وعده ای به تو گفتند ، کبوترت در حسرت پرکشیدن پر پر زد ! تو حرفشان راباورنکن ! تمام این سالها کنارمن بودی ! کنار دلتنگی دفاترم ! درگلدان چینی

=====================

دوست داشتن همیشه گـــفتن نیست گاه سکوت است و گاه نگــــــاه ... غـــــریبه ! این درد مشترک من و توست که گاهی نمی توانیم در چشمهای یکد یگــرنگــــاه کنیم

=====================

آنجه را که دوست داری بدست آور وگرنه مجبور میشوی آنجه را که دوست نداری تحمل کنی . همیشه باور داشته باش که خدا تو را فراموش نمی کند حتی اگر تو او را فراموش کرده باشی

=====================

نگاهت را به کسی دوز که قلبش برای تو بتپه چشمانت را با نگاه کسی اشنا کن که زندگی را درک کرده باشه سرت را روی شانه های کسی بگذار که از صدای تپشهای قلبت تو را بشناسه آرامش نگاهت رو به قلبی پیوند بزن که بی ریاترین باشه لبخندت را نثار کسی کن که دل به زمین نداده باشه رویایت رو با چهره ی کسی تصویر کن که زیبایی را احساس کرده باشه چشم به راه کسی باش که تو را انتظار کشیده باشه اما عاشق کسی باش که تک تک سلولهای بدنش تقدس عشق را درک کند

=====================

میشه مثل یه قطره اشک بعضیا رو از چشمت بندازی .... ولی هیچ وقت نمی تونی جلوی اشکی رو بگیری که با رفتن بازیا از چشمت جاری میشه -+-+-+-+-+-+-+-+-+-

بعضی ها وقتی کاری داشته باشند دوستت هستند بعضی ها وقتی گیر می کنند دوستت هستند بعضی ها نیستند و وقتی هم هستند بهتر است نباشند بعضی ها نیستند و ادای بودن در می آورند بعضی ها در عین بودن هرگز نیستند بعضی های دیگر هم به طور کلی هستند ولی آدم نیستند آنهای دیگری هم که آدم هستند نیستند

=====================

خسته شدم می خواهم در آغوش گرمت آرام گیرم.خسته شدم بس که از سرما لرزیدم... بس که این کوره راه ترس آور زندگی را هراسان پیمودم زخم پاهایم به من میخندد... خسته شدم بس که تنها دویدم... اشک گونه هایم را پاک کن و بر پیشانیم بوسه بزن... می خواهم با تو گریه کنم ... خسته شدم بس که... تنها گریه کردم... می خواهم دستهایم را به گردنت بیاویزم و شانه هایت را ببوسم...خسته شدم بس که تنها ایستادم

=====================

عشق با حسرت دیدار تو بودن زیباست

=====================

یک نفر ..... یک جایی..... تمام رویاهاش لبخند توست و زمانی که به تو فکر می‌کنه احساس می‌کنه که زندگی واقعا با ارزشه پس هرگاه احساس تنهایی کردی این حقیقت رو به خاطر داشته باش یک نفر ..... یک جایی..... در حال فکر کردن به توست -+-+-+-+-+-+-+-+-+-

خدا به تو دو تا پا داد تا با آنها راه بروی. دو تا دست داد تا نگه داری. دو گوش برای شنیدن و دو چشم برای دیدن داد ولی چرا فقط یک قلب به تو داد؟ چون قلب دوم تو رو به کس دیگری داد تا تو آن را پیدا کنی

=====================

باز هم غم عشق و ناله جدایی در من فغان کردنمی دانم آیا آب عشقی پیدا خواهد شدکه این آتش را در من خاموش کندگر این آب پیدا نشد این آتش در من چه خواهد کردمرا خواهد سوزاندولی من از خدا می خواهم که این آتش آتش عشق تو باشدخدایا! ما اگر بد کنیم،تو را بنده های خوب بسیار است، تو اگر مدارا نکنی ما را خدای دیگر کجاست ؟

=====================

خوشبختی بر سه ستون استوار است: فراموش کردن غم های گذشته، فراموش نکردن عبرت های گذشته، غنیمت شمردن حال و امیدوار بودن به آینده

=====================

مهم این نیست که قطره باشی یا اقیانوس، مهم این است که آسمان در تو منعکس شود.

=====================

لازمه ی خوشبختی جذب کردن چیزهای تازه نیست، بلکه حذف کردن افکار کهنه است، افکاری که به هیچ دردی نمی خورند.

=====================

زندگی هنر نقاشی کردن است بدون استفاده از پاک کن سعی کن همیشه طوری زندگی کنی که وقتی به گذشته برمیگردی نیازی به پاک کن نداشته باشی.

=====================

خوشبختی و بدبختی برای یه مرد شجاع مثل دست راست و چپش می مونه . اون هر دوشونو به کار می‌بره

=====================

مردم به همان اندازه خوشبخت اند که خودشان تصمیم میگیرند. خوشبختی به سراغ کسی میرود که فرصت اندیشیدن در مورد بدبختی را نداشته باشد. دریا باش که اگر کسی سنگی به سویت پرتاب کرد سنگ غرق شود نه آنکه تو متلاطم شوی

=====================

چه بسا اشخاصی که تنها با طنین کلنگ گورکن از خواب غفلت بیدار می شوند.

جملات عاشقانه و عارفانه


شب برای چیدن ستاره های قلبت خواهم آمد. بیدار باش من با سبدی پر از بوسه می آیم و آن را قبل از چیدن روی گونه هایت می کارم تا بدانی ای خوبم دوستت دارم

=======================

نور دلیل تاریکی بود و سکوت دلیل خلوت، تنها عشق بی دلیل بود که تو دلیل آن شدی

=======================

عشق کنار هم ایستادن زیر باران نیست...!!! عشق این است که یکی برای دیگری چتر شود و دیگری هرگز نفهمد چرا خیس نشد

=======================

بوسه بر عکست زنم ترسم که قابش بشکند.قاب عکس توست اما شیشه ی عمرمن است بوسه بر مویت زنم ترسم که تارش بشکند.تارموی توست اما ریشه ی عمر من است

=======================

فکر مي کرديم عاشقی هم بچگيست ... اما حيف اين تازه اول يک زندگيست

زندگی چيزيست شبيه يک حباب ... عشق آباديه زيبايی در سراب
فاصله با آرزو های ما چه کرد ... کاش می شد در عاشقی هم توبه کرد !!!

=======================

یه سنگ کافیست برای شکستن یه شیشه! یه جمله کافیست برای شکستن یه قلب! یه ثانیه کافیست برای عاشق شدن! یه دوست مثل تو کافیست برای تمام زندگي

=======================

اگه يك روز فكر كردي نبودن يه كسي بهتر از بودنش چشمات و ببند و اون لحظه اي كه اون كنارت نباشه و به خاطر بيار اگه چشمات خيس شد بدون داري به خودت دروغ ميگي و هنوز دوستش داري

=======================

زمانی که فکر می کنی تو 7 تا آسمون 1 ستاره هم نداری یکی یه گوشه دنیا هست که واسه دیدنت لحظه شماری می کنه...

=======================

به دريا شكوه بردم از شب دشت، وز اين عمري كه تلخ تلخ بگذشت، به هر موجي كه مي گفتم غم خويش؛ سري ميزد به سنگ و باز مي گشت .!

=======================

پازل دل یکی رو بهم ریختن هنر نیست ..... هر وقت با تیکه های شکسته ی دل یک نفر یک پازل دل جدید براش ساختی هنر کردی

=======================

من غروب عشق خود را در نگاهت ديده ام.... من بناي ارزو ها را زهم پاشيده ام.... آنچه بايد من بفهمم اين زمان فهميده ام.... در دل خود من به عشق پوچ تو خنديده ام

=======================

فقط کسي معني دل تنگي را درک مي کند که طعم وابستگي را چشيده باشد پس هيچوقت به کسي وابسته نشو که سر انجام آن وابستگي دلتنگيست

=======================

خداوند به سه طريق به دعاها جواب مي دهد:
او مي گويد آري و آنچه مي خواهي به تو مي دهد.
او ميگويد نه و چيز بهتري به تو مي دهد.
او مي گويد صبر كن و بهترين را به تو مي دهد

=======================

در اندرون همه ما خزانه‌اي بيكران از عشق و شادماني و نعمت هست كه مي‌تواند آنچه را كه در آرزوي آنيم، برايمان فراهم كند

=======================

دوست خوب داشتن بهتر از تنهایی و تنهایی بهتر از با هر کس بودن است

=======================

اگر بدانم که خواب تو را بیشتر خواهم دید برای همیشه دیدن تو هرگز بیدار نمی شوم

اگر بدانم که مردگان تو را بیشتر خواهند دید برای همیشه دیدن تو قید زنده بودن راخواهم زد
عشق بها دارد ... من و تو بودیم و یک دریا عشق ، حالا من هستم یک دنیا اشک ... آری ... عشق بها دارد !!!

=======================

آره زندگيم همينه !ديگه چاره ای ندارم !صبح تا شب اين شده کارم يا تو باشی و بخندم يا نباشی و ببارم

=======================

چه زيباست بخاطر تو زيستن وبراي تو ماندن وبه پاي تو سوختن وچه تلخ وغم انگيز است دور از تو بودن براي تو گريستن وبه عشق ودنياي تو نرسيدن ای كاش ميدانستي بدون تو وبه دور از دستهاي مهربانت زندگي چه ناشكيباست

=======================

می دانم روزی با تن خسته و خیس ، سوار بر قطرات درشت باران بر ناوادنهای چشمم فرود می آیی در میان انبوه مژگانم میزبان خواهم بود و در آن لحظه چشمانم را برای همیشه می بندم تا دیگر دوریت را حس نکنم

=======================

دستانم تشنه ی دستان توست شانه هایت تکیه گاه خستگی هایم با تو می مانم بی آنکه دغدغه های فردا داشته باشم زیرا می دانم فردا بیش از امروز دوستت خواهم داشت

=======================

شنيدم که شمشير يکي را دوتا مي کند بنازم به شمشيرعشق که دوتا رايکي مي کند .

=======================

آنگاه که ضربه هاي تيشه زندگي را بر ريشه آرزوهايت حس ميکني؛ به خاطر بياور که زيبايي شهاب ها از شکستن قلب ستارگان است

=======================

ما هميشه صداهاي بلند را ميشنويم، پررنگ ها را ميبينيم، سخت ها را ميخواهيم. غافل ازينکه خوبها آسان ميآيند، بي رنگ مي مانند و بي صدا مي روند

=======================

دلیل آفرینش انسان عشق بود وخدا انسان را عشق افرید چون عشق بود و در قلب انسان عشق را نهاد تا عشق شود پس باید قدر ایننعمت الهی (قدرت عشق) را دانست

=======================

گويند لحظه ايست روييدن عشق آن لحظه هزار بار تقديم تو باد

=======================

خوب رويان جهان رحم ندارد دلشان بايد از جان گذرد هر كه شود همدمشان روزي كه سرشتند ز گٍل پيكرشان سنگي اندر گٍلشان بود و همان شد دلشان

=======================

فرياد من از داغ توست ...... بيهوده خاموشم مکن ...... حالا که يادت ميکنم ...... ديگر فراموشم مکن ...... همرنگ دريا کن مرا ...... يکبار معنا کن مرا

=======================

دوست دارم تو سیب باشی و من چاقو پوستتو بکنم می دونی چرا؟؟؟ چون چاقو بخواد پوست سیب رو بکنه باید همش دورش بگرده

=======================

می دوني زيباترين خط منحني دنيا چيه ؟ لبخندي که بي اراده رو لبهاي يک عاشق نقش مي بنده تا در نهايت سکوت فرياد بزنه : دوستت دارم

=======================

زندگي به من آموخت كه چگونه گريه كنم اما گريه به من نياموخت كه چگونه زندگي كنم،تو نيز به من آموختي كه چگونه دوستت بدارم اما به من نياموختي چگونه !؟

=======================

در عرض يک دقيقه مي شه يک نفر رو خرد کرد... در يک ساعت مي شه يک نفر رو دوست داشت و در يک روز فقط يک روز مي شه عاشق شد ولي يک عمر طول مي کشه تا کسي رو فراموش کرد [-o<

=======================

من نشاني از تو ندارم اما نشاني ام را براي تو مي نويسم: درعصرهاي انتظار،به حوالي بي کسي قدم بگذار! خيابان غربت را پيدا کن و وارد کوچه پس کوچه هاي تنهايي شو! کلبه ي غريبي ام را پيدا کن، کناربيدمجنون خزان زده و کنارمرداب ارزوهاي رنگي ام! درکلبه را باز کن و به سراغ بغض خيس پنجره برو! حرير غمش را کنار بزن! مرا مي يابي

=======================

اگر کسي مي گويد که براي تو مي ميرد دروغ ميگويد!!! حقيقت را کسي ميگويد که براي تو زندگي مي کند

=======================

رنگين كمان پاداش كسي است كه تا آخرين قطره زير باران مي ماند

=======================

دو نفر که همديگر را خيلي دوست داشتند و يک لحظه نمي توانستند از هم جدا باشند، با خواندن يک جمله معـــروف از هــم جـــدا مي شــوند تا يکديگر رو امتحان کنند و هــر کــدام در انتظار ديگــري همديگر را نمي بينند. چون هر دو به صورت اتفاقي و به جمله معروف ويليام شکسپير بر مي خورند: « عشقت را رها کن، اگر خودش برگشت، مال تو است و اگر برنگشت از قبل هم مال تو نبوده »

=======================

به دنیایی که نامردان عصا از کور می دزدند ... من از خوش باوری آنجا محبت جستجو کردم ...

=======================

اگه یه روز شاد بودی آروم بخند تا غم بیدار نشه و اگه یه روز غمگین شدی آروم گریه کن تا شادی نا امید نشه !

=======================

می خواستم اسمتو روی سینه ام خال کوبی کنم! اما ترسیدم که صدای قلبم تورو اذیت کنه...

=======================

عاشقت گشتم تو گفتي عاشقان ديوانه اند! عاقبت عاشق شدي ديدي که خود ديوانه اي

=======================

چشماتو دايورت كردي رو قلبم خيالي نيست حداقل از رو ويبره درش بيار تا اينقدر دلمو نلرزونه

=======================

عشق مثل آب ميمونه.....که ميتونی توي دستت قايمش کنی..آخرش يه روز دستت رو باز ميکنی ميبينی نيست... قطره قطره چکيده بی انکه بفهمی.. اما دستت پر از خاطره است

=======================

عشقم را نثار تو کردم...اما نپذيرفتی. عشقم را به تو هديه کردم آن را دور انداختی، زندگيم را وقف تو کردم اما در کنارم نماندی، کاش روزی آن را برگردانی!

=======================

من ياد گرفته ام: مهم نيست كه در زندگي چه داري، بلكه مهم اينست كه چه كسي را داري.

=======================

زندگي را دور بزن و آن گاه که بر تارک بلند ترين قله ها رسيدي، لبخند خود را نثار تمام سنگريزه هايي کن که پايت را خراشيدند.

=======================

انديشيدن به پايان هر چيز شيريني حضورش را تلخ مي كند... بگذار پايان تو را غافلگير كند درست مانند آغاز.

=======================

به چشمي اعتماد کن که به جاي صورت به سيرت تو مي نگرد ، به دلي دل بسپار که جاي خالي برايت داشته باشد و دستي را بپذير که باز شدن را بهتر از مشت شدن بلد است

=======================

عشق رو ميشه تو دستاي خسته پدر ديد .... و توي نگاه نگران مادر ... نه تو دستاي منتظر يه غريبه ميشه مثل يه قطره اشك بعضيا رو از چشمت بندازی .......

قافلۀ عشق


  قافلۀ عشق  (قسمت اوّل)

................

پروانه شدن کارِدلِ هرکس نیست

یک عمرفقط نفس کشیدن بس نیست؟

یک عمر بگردی و بمانی تنها؟

یک کنج بمیری،بی نشانی،تنها؟

..................

امروز دگر عشق نشینی لاف است

خواهی و نیابی عشق را،انصاف است؟

عمریست که در قلمروِ تنهائی

گشتم پیِ دلداگی وشیدائی

....................

حاصل به خدا جزگذرِ عمر نبود

یک یار در این رهگذرِ عمر نبود

یک روز نشستم و خیالی کردم

بردرگه عشق من سوالی کردم

.....................

پرسیدم از عشق، من کجا یافتمت؟

گفتا تو کجا ومن، بگو بافتمت..

تو طرح مرا به اشتباه بافته ای

چیزی دگر است آنکه تو یافته ای

....................

تو درپیِ عشقِ خاکیان جا ماندی

اینگونه شدی که خار وتنها ماندی!!

آندم که دلت به سوی غربت میرفت

دستت به گدائیِ محبّت میرفت..

درپیشِ خودت مرا ندیدی، بودم

آغوش به روی عشقِ تو بگشودم

..........................

بقیۀ مثنوی در روزهای آینده

ودر پست های بعدی

گنجشک شدم

گنجشک شدم ولی قفس جایم شد

                                       زیبائیِ عشق رنگِ شبهایم شد...

          توآمدی و ضامنِ گنجشک شدی

                                      پرواز، زِ نو نصیبِ پرهایم شد...

                                                      (عماد)

                                                      سید احمد مصطفوی

سلام ای ..

سلام عاشقانه ترین جملۀ روزگار

سلام ای اقاقی سلام ای بهار

سلام ای امیدِ دل خسته ام

دلم را به زلف دلت بسته ام

سلام ای سپیده دم بی زوال

سلام ای پرستوی اوج خیال

به کوی دلم شعر مستی توئی

من امّیدم و،بود وهستی توئی

سلام ای غزل ای دوبیتیِ عشق

من عاشق،برایم تو معنیِ عشق

سلام ای به دل آتش افروخته

که پروانه گردِ غمت سوخته

سلام ای پر وبالِ رؤیایِ دل

منم ساحل امّا تو دریایِ دل

منم محرم عشق ای نوبهار

بیاسر به زانویِ مهرم گذار

بیا از همه،زین جهان خسته شو

به عشقم بیا دوست،دلبسته شو

بیا،پابه پایِ هم ای چشمه سار

کنیم از بیابانِ  غربت  فرار...

بیا و به عشقم نکن شک دگر

بیا و مرا تا حریمت ببر

بیا محرمم کن به سودایِ خویش

مکانم بده بین رؤیایِ خویش

بیا،عشق را با من اندازه کن

بیا در کنارم نفس تازه کن...

                                             (عماد)

                                        سید احمد مصطفوی

یا علی

  هرآنکس که علی شد در زمانه یارومولایش

                       قسم بر حق نجاتش میدهد آخر تولّایش

         به دل حبّ علی وآتش خشم خدا، کلّا

                    نبیند رنگ آتش هم به آنی چشم اعضایش

         تمام عرض وما فیها،تمام عرش واین دنیا

                        فدای خاک گردان در فضای قدّ وبالایش

هزاران رند یوسف وار درگیر جمال او

                            همه ماتند ومبهوتند در طرح الفبایش

        به روز حشر قبل از رفتنِ در جنت الاعلی

                           محبّان را برند از بحر دیدار و تماشایش

         ز عین ولام ویایِ اوهمه عالم دگرگون است

                          چه کس دارد توانِ گفتن اسرار معنایش

         کسی را تاب یک قطره زدردش نیست باماگو

                         چگونه فاطمه گردید عمری سدِّ دریایش

         چه سان یوسف نهان کردست رخ ازهیبت حیدر

                         دوباره جان دهد موسی اگر بیند تجلّایش

          اگر جان دادروزی ابن مریم دربهشتِ خویش

                         کند زنده مسیحا را ،ز بوی مشک اعلایش

          خدا هم شافعت در حشرمیگردد،اگراینجا

                          توبا یک یا علی گیری مدد از ذات یکتایش

           تمام این فضائل را خدا بگذاشت یکباره

                           به روز آفرینش در  وجود پاک زهرایش

                                                            (عماد)

                                                      سید احمد مصطفوی

غزل

     غزل سرودۀ دلهای بی کس وتنهاست

                                     غزل تلاطم الفاظ بین یک رؤیاست

             غزل عصارۀ اشک است بین دفتر من

                                 غزل دل گرفتۀ مجنون وگریۀ لیلاست

              غزل ترانۀ غمگین هق هقِ من بود

                               غزل ستارۀ کم نورمن در این شبهاست

             غزل تحیّر جاوید روز خلقت بود

                                    غزل تبسّم تلخی به گردش دنیاست

            غزل سفیدی عشق است وروسیاهی غم

                                   غزل نسیم وزیده ز سینۀ شیداست

            غزل دعاست،غزل شب نشینی عشق است

                                 غزل پل رسیدن من به آنچه ناپیداست

            غزل تلازم معنای عشق و دلتنگی ست

                                    غزل میان دفتر اشعار تاابد ماناست

                                                                       (عماد)

                                                                  سید احمد مصطفوی

تقدیم به تنهاترین عاشق

آقا کسی برای تو خود را سپر نمیکند امروز

حتی کسی به غربت چشمت نظر نمیکندامروز


شرمنده ام،حقیقت است،فراموش گشته ای

حتی ز چند فرسخیت کس گذر نمی کندامروز


همه میان خواب زمستانیند، گشته ای تنها

کسی به یاد تو شب را سحر نمی کندامروز


هرکس پی مراد دل خویش میزند پرسه

کسی به خاطر تو دیده تر نمی کندامروز


چشم تو بود ناظرمان دیده ای چه ها کردیم

آقا کسی ز غربت تو، یاد گر نمیکند امروز


حق میدهم که نیائی ، تو میشناسیمان

لابد کسی برای دفاعت خطر نمی کندامروز


دربه در است،آنکه قبل مرگ و محشر فردا

خود را به عشق شما دربه در نمی کندامروز

                             (عماد)

                                          سید احمدمصطفوی

آقا بیا

                   آقا بیا ز درگه این دل عبور کن

                              ما مرده ایم جان بده ونفخ صورکن

               ما دل شکسته ایم ودل مااسیرتوست

                               یکشب بیا وخانۀ دل غرق نور کن

             حاجات شرعیم همه یک جمله است دوست

                               مارا زعشق غیرخودت دورِ دورکن
                                    ...............
            

             از کودکی به پای توأم، بعد مردنم

                                با اشک پاک خود کفنم را نمور کن

             یک عمر پای روضۀ جدّت نشسته ام

                                 یکدم بیا و دربرابر پلکم ظهور کن

              بگو به حقّ مادر خود،در رسای من

                                 او بود یار مهدی وحک روی گورکن

                                                                             (عماد)
                                                                 سید احمد مصطفوی

تک بیتی های عاشقانه


نمی دانم چه هنگام از کدامین راه...

ولی یکبار دیگر باز خواهم گشت...


با فراغت تو شکستی دل من، می ترسم!

خرده های دل من در کف پایت برود


ای که گفتی آشنایی با غریبان مشکل است

آشنایی می توان کرد  جدایی  مشکل است


دست وپایی می توان زد بند اگربردست وپاست

وای بر  جان  گرفتاری  که  بندش  در  دلست


هر که را عشق نباشد نتوان زنده  شمرد

وآن که جانش ز محبت اثری یافت نمرد


پروانه نیستم که به یک شعله جان دهم

شمعم که جان گدازم  و  دودی  نیاورم


بلای  عشق  را  جز  عاشق  شیدا  نمی داند

به دریا رفته می داند مصیبت های طوفان را


بر آنم گر تو باز آیی که در پایت کنم جانی

از این کمتر نشاید کرد در پای تو قربانی ..


جگر   شیر   نداری   ره   عشق   مرو

که در این راه بسی شیر جگر باید خورد


پروانه صفت دور جهان گردیدم

نا مردم اگر مرد در عالم دیدم


یکرنگ تر از تخم مرغ رنگی نیست

آن هم  که  شکستم  دو  رنگش  دیدم


قفس دیدم رهایی  یادم  آمد

تو رفتی بی وفایی یادم آمد


امروز کسی محرم اسرار کسی نیست

ما تجربه کردیم کسی یار کسی نیست


من بلبل آن گلم که در گلشن راز

پژمرده شد و منت شبنم نکشید


شمع اگر پروانه را سوزاند خیر از خود ندید

آه عاشق زود گیرد  دامن معشوق را .......


تنها نه همین دلبر  من  عهدشکن   شد

با هر که دم از عشق زدم دشمن من شد


قربان وفاتم به وفاتم قدمی نه

تابوت ببویم مگر از رخنه تابوت


هیچ کس جای مرا دیگر نمی داند کجاست

آن قدر در عشق او غرقم  که  پیدا   نیستم


اشک در چشمان من طوفان غم داردبه دل

خنده بر لب می زنم تا کس  نداند  راز   دل


مطمئن باش که مهرت نرود از دل من

مگر آن روز که در خاک شود منزل من


عاشقی مقدور هر عیاش نیست

غم کشیدن صنعت نقاش نیست

 

من همان روز ز فرهاد طمع ببریدم

که عنان دل شیدا به کف شیرین داد.


تو رفته ای که بی من سفر کنی

من مانده ام که بی تو شبها سحر کنم


دردم از یار است و درمان نیز هم

دل فدای او شد و جان نیز هــــم


اشتباهی که همه عمر پشیمانم از آن

اعتمادیست که بر مردم دنیا کردم


خوش آنکه از دو جهان گوشه غمی دارد

همیشه سر به گریبان ماتمی دارد


امروز در اقلیم سپیدی و سیاهی

از روز من و زلف تو آشفته تری نیست


این تراشیدن ابروی تو از تندی خوست

تا نگویند تا بالای دو چشمت ابروست


صدایم خیس و بارانی است

نمی دانم چرا در قلب من پاییز طولانی است


شبی مجنون به لیلی گفت که ای محبوب بی همتا

تو را عاشق شود پیدا ولی مجنون نخواهد شد


خمیده پشت  از آن دارند پیران جهان دیده

که اندر خاک می جویند ایام جوانی را


شب به تنگ از ناله ام خلقی که این فریاد کیست؟

زان میان یک تن نمی پرسد که از بیداد کیست؟


عشق من با خم ابروی تو امروزی نیست

دیرگاهی ست کزین جام هلالی مستم


حاصلم درد دل است از دل بی حاصل خویش

به که گویم من دلسوخته درد دل خویش 


زاهدم برد به مسجد که مرا توبه دهد

توبه کردم که نفهمیده به جایی نروم


فریاد مردمان همه از دست دشمن ست

فریاد ما از دل نامهربان دوست


گر جنون آید به سویم، ره بده بیگانه نیست

ور خرد پرسد سراغ من، بگو در خانه نیست


از تو ای بد عهد آشنایی زود بود

دیر با ما آشنا گشتی، جدایی زود بود


آزادیم از دام هوس نیست ولی کاش

صیاد مرا گاه بدین سو، گذری بود


از خدا برگشتگان را کار چندان سخت نیست

سخت کار ما بود کز ما خدا برگشته است


با دوست بگویید که دیگر نکند ناز

ما را هوس ناز کشیدن به جهان نیست


تا به کی از کفر و دین گویی، قدم در راه نه

کاین دو راه مختلف آخر گذارد سر به هم


خوش باش در آن دم که غمی رو به تو آرد

بگذار که غم نیز، رود شاد ز دستت


گر زندگی اینست که من می بینم 

عمر ابدی، نصیب دشمن باشد


همه رفتند از این خانه ولی غصه نرفت

این یار قدیمی چه وفایــی دارد ...



                                                     باغبان در را نبند من فرد گلچین نیستم
                                                    

                                                     من اسیر یک گلم دنبال هر گل نیستم.



هر که در سینه دلی داشت به دلـداری داد

دل نفرین شده ی ماست که تنهاست هنوز



                                                      ناله پنداشت که در سینه ی ما جا تنگ است
                                                     

                                                      رفت و برگشت سراسیمه که دنیا تنگ است


آنروز که کارِ همه می‌ساخت خداوند     

ما دیر رسیدیم و، به جائی نرسیدیم

                                                       آتش بگیر، تا که بدانی چه می‌کشم     
                                                      

                                                      احساسِ سوختن، به تماشا نمی‌شود


با خون غم نوشتم غربت مکان ما نیست

از یاد بردن دوست ، هرگز مرام ما نیست


  از حادثه لرزند به خود قصر نشینان

      ما خانه به دوشان غم سیلاب نداریم.


سیاهی چشمانت رادوست دارم

چون رنگ روزگار من است.


با خیال تو به سر بردن اگر هست گناه

با خبر باش که من غرق گناهم همه عمر.


اگر غم هم مرا تنها گذارد

دگر تنهای تنها میشوم من.


دل پیش تو و دیده به سوی دگرانم

تا خلق ندانند به سویت نگرانم .


من نه آنم که دو صد مصرع رنگین گویم

من چو فرهاد یکی گویم و شیرین گویم.


از دشمنان شکایت برند به دوستان

چون دوست دشمنست شکایت کجا بریم ؟


دل من پشت سرت کاسه آبی شد و ریخت

کــی شــود پیــش قدمـهای تو اسفـند شـوم.


زهرجا بگذرد تابوت من قوقا بباخیزد

چه سنگین میرود این مرده از بس ارزوهاداشت..


دیوانه را توان به محبت نمود رام  

 مارا محبت است که دیوانه میکند..


چو بید بر سر ایمان خویش می لرزم

که دل بدست کمان ابرویست کافر کیش..


سیه شد روزگارم ، تا نگاه آشنا دیدم.


این نفس بد اندیش به فرمان شدنی نیست

این کافر بد کیش مسلمان شدنی نیست...


مبادا ای طبیب بهر علاج درد من کوشی

که من درسایه ی این ناخوشی حال خوشی دارم.


ناله را هرچند می خواهم که پنهانی کشم

سینه می گوید که من تنگ آمدم، فریاد کن.


گرید و سوزد و افروزد و نابود شود

هر که چون شمع بخندد به شب تار کسی

بی گمان دست در اغوش نگارش ببرند

هر که یک بوسه ستاند ز لب یار کسی.


اشک را قاصد کویش کنم ،ای ناله بمان

زانکه صد بار تو رفتی ، اثری نیست ترا.


سنگدل ! با من مدارا کن ، فراموشم مکن

بر مزارم این غبار از سنگ هم سنگین تر است.


آن که دائم هوس سوختن ما میکرد

کاش می آمد و از دور تماشا میکرد.


دیوانه باش تا غمت عاقلان خورند

عاقل مباش که غم دیوانگان خوری.


 شمع بزم محفل شاهان شدن ذوقی ندارد

 ای خوشا شمعی که روشن میکند ویرانه ای را.


در دیاری که در آن نیست کسی یار کسی
 
یا رب ای کاش نیفتد به کسی کار کسی.


من به مرگم راضیم اما نمی آید اجل ،
 

بخت بد بین از اجل هم ناز می باید کشید . . .


یار مفروش به دنیا که بسی سود نکرد

آن که یوسف به زر ناصره بفروخته بود.


مردی نبود ، فتاده را پای زدن

گردست فتاده ای گرفتی ، مردی.


من از روییدن خار سر دیوار دانستم

که ناکس کس نمی گردد بدین بالا نشینی ها.


ما زنده برآنیم که آرام نگیریم

موجیم که آسودگی ما عدم ماست.


نترسم که با دیگران خو کنی

تو با من چه کردی که با او کنی.


مرغ دلگیرم و کنج قفسی میخواهم

که غریبانه سر خویش کنم  در پر خیش.


ای وای بر اسیری کز یاد رفته باشد

در دام مانده باشد صیاد رفته باشد.


تو آن ابری که بر ما سایه داری و نمی باری

نمی دانم چرا دست از سر ما بر نمی داری.


جدایی را نمی خواستم خدا کرد

کدام ناکس به حق ما دعا کرد.


دل به دلدار سپردن کار هر دلدار نیست

من به تو جان میسپارم دل که قابلدار نیست.


گر مذهب مردمان عاقل داری

یک دوست بسنده کن که یک دل داری.


زنده را تا زنده است باید به فریادش رسید

ورنه بر سنگ مزارش آب پاشیدن چه سود.


یادها رفتند و ما هم میرویم از یادها

کی بماند برگ کاهی در میان بادها.


خوشبختی را دیروز به حراج گذاشتند
حیف من زاده ی امروزم
خدایا جهنمت فرداست
پس چرا امروز می سوزم.


تویی بهانه آن ابرها که می گریند

بیا که صاف شود این هوای بارانی.


هر کس بد ما به خلق گوید ما دیده به بد نمی خراشیم

ما نیکی او به خلق گوییم تا هر دو دروغ گفته باشیم. 

 

اگر لذت ترک لذت بدانی         

دگر شهوت نفس لذت نخوانی.


از سینه تنگم دل دیوانه گریزد         

دیوانه عجب نیست که از خانه گریزد

دو بیتی های عاشقانه


یک لحظه سکوت کرد و حرفش را خورد               بغضی نفس و گلوی او را آزرد

می خواست که عشق را نمایان نکند                اشک آمد و باز آبرویش را برد



حرفی نزنی طاقت جنجال ندارم                    بدجور شکسته ست دلم حال ندارم

درهای قفس باز و دلم عاشق پرواز                از حس پریدن پرم و بال ندارم



هر سو که نگاه میکنی دیوار است                مزد همه در آخر خط آوار است

پیدایش زندگی ما از آغاز                          بر پایه ی رنج بردن و تکرار است



پاییز شدم تا تو بهارم بشوی                      پرونده ی سبز روزگارم بشوی

ای عشق چرا مثل دلم زرد شدی؟             من صبر نکردم که دچارم بشوی



در راه تو بی اراده رفتن خوب است            در چشم تو بی افاده رفتن خوب است

جایی که همه فکر سواری هستند            دنبال دلم پیاده رفتن خوب است



عمریست غم و درد نشانم داده                     در آتش سینه اش امانم داده

رنجور ترین درخت باغش هستم                     هر بار مرا دیده تکانم داده




کاری نکنی که جنگ آغاز شود                    حال من و تو دوباره ناساز شود

وقتی همه در سینه کبوتر داریم                  درب قفس گرگ چرا باز شود



با چشم سیاه آمد و رنگم کرد                        با رنگ نگاه خود هماهنگم کرد

وقتی که به چشم های من زل زده بود            دل فکر بدی کرد و خدا سنگم کرد



تو مپندار که من غیر تو دلبر گیرم                   ترک روی تو کنم دلبر دیگر گیرم .....

بعد صد سال اگر برسر قبرم گذری                من کفن پاره کنم،زندگی از سر گیرم



 

بی وفا باشی جفایت می کنند                    بی وفایی کن وفایت می کنند

مهربانی گرچه آیینی خوش است                 مهربان باشی رهایت می کنند




من به چشمان پر از مهر تو عادت دارم             به تو و طرز نگاه تو ارادت دارم .......

عطش حسرت دیدار تو را پایان نیست             اشتیاق است که هر لحظه به تو،من دارم



ای عشق، شکسته ایم، مشکن ما را            اینگونه به خاک ره میفکن ما را

ما در تو به چشم دوستی می نگریم              ای دوست مبین به چشم دشمن ما را



این همه خونی که دنیا در دل ما می کند        جای ما هر کس که باشد ترک دنیا می کند

هر زمان گویم که فردا ترک دنیا می کنم          تا که فردا می رسد امروز و فردا می کنم   



 

با تو از خاطره ها سرشارم                          با تو تا آخر شب بیدارم

عشق من دست تو یعنی خورشید                گرمی دست تو را کم دارم




من در غم تو ، تودر وفای دگری                  دلتنگ تو من تو دلگشای دگری

در مذهب عاشقان روالی باشد                 من دست تو بوسم و تو پای دگری



 

آراسته آمد و چه آراستنی ......                         پیراسته زلف خود چه پیراستنی
                                     
بنشست به می خوردن و برخاست به رقص       به به چه نشستنی چه بر خاستنی
                                    




در سکوت دادگاه سرنوشت                   عشق بر ما حکم سنگینی نوشت

گفته شد دلداده ها از هم جدا              وای بر این حکم و بر این قانون زشت!



 

همه ذرات جان پیوسته با دوست            همه اندیشه ام اندیشه اوست

نمی بینم به غیر از دوست اینجا             خدابا این منم یا اوست اینجا ؟

 



در مدرسه از نشاط ما کم کردند...                     از فرصت ارتباط ما کم کردند...

هر وقت به هم عشق تعارف کردیم...                 از نمره ی انضباط ما کم کردند...




عاقبت یک روز مغرب محو مشرق می شود         عاقبت غربی ترین دل نیز عاشق می شود
                                                   
شرط می بندم زمانی که نه زود است و نه دیر     مهربانی حاکم کل مناطق می شود......
                                                   




نرسد دست تمنا چو به دامان شما         میتوان چشم دلی دوخت به ایوان شما

از دلم تا لب ایوان شما راهی نیست       نیمه جانی ست در این فاصله قربان شما




راز دل با کس نگفتم چون ندارم محرمی     هر که را محرم شمردم عاقبت رسوا شدم
                                               
راز دل با آب گفتم تا نگوید با کسی           عاقبت ورد زبان ماهی دریا شدم .......
                                                 



وفای شمع را نازم که بعد از سوختن           به صد خاکستری در دامن پروانه میریزد

نه چون انسان که بعد از رفتن همدم           گل عشقش درون دامن بیگانه میریزد.



ما   را  همه ره ز کوی   بد نامی   باد            وز سوختگان بهره ی ما خامی باد

نا کامی ما چو هست کام دل دوست           کام  دل   ما  همیشه   ناکامی باد



امروز برای من شرابی ای عشق                    هرچند که از پایه خرابی ای عشق

یک لحظه اگر حال خوشی می بخشی           یک عمر برای دل عذابی ای عشق



ای اشک دوباره در دلم درد شدی                  تا دیده ی من رسیدی و سرد شدی

از کودکی ام هر آنزمان خواستمت                  گفتند دگر گریه نکن مرد شدی .....

پروفایل مدیر وبلاگ

دربارۀ من : دربارۀ خودم چی بگم که غمگین نشید؟


دست وپایی می توان زد بند اگربردست وپاست


وای بر  جان  گرفتاری  که  بندش  در  دلست...


خیلی وقته دلتنگم......


ازما که گذشت ولی بعد از این خدایا نصیب هیچکس


نکن تقدیری رو که قسمت من کردی.......


حرف آخر :


آتش بگیر، تا که بدانی چه می‌کشم                                                             


احساس سوختن ، به تماشا نمی‌شود....


و ........


راز دل با کس نگفتم چون ندارم محرمی    


                                هر که را محرم شمردم عاقبت رسوا شدم

                                               
 راز دل با آب گفتم تا نگوید با کسی            


                                 عاقبت ورد زبان ماهی دریا شدم .......

 

ایمیل من        shaer1369@yahoo.com


مصطفوی